به گمانم حق با او باشد. این روزها مرتب وسایلم را گموگور میکنم و یا جای اشتباهی میگذارم. بیشتر از همه عینکم را گم میکنم، همینطور سوییچ اتومبیلم را. وارد مغازهای میشوم، ولی به یاد نمیآورم برای خرید چه چیزی به آنجا رفتهام. از سالن سینما بیرون میآیم درحالیکه داستان فیلم را بهکلی فراموش کردهام. اگر آنطور که امیلی میگوید زمان برای من بهراستی تبدیل به چند نشانِ لای کتاب شده باشد، گاهی احساس میکنم یک نفر این کتاب را برداشته و آنقدر تکان داده که تمام آن تکه کاغذهای زردرنگ، جلدهای مقوایی جعبهٔ کبریت، که با دقت بسیار لابهلای صفحات کتاب گنجانده شده بودند، حالا روی زمین افتادهاند. حتا تمام لبههای تاخوردهٔ صفحات کتاب هم صاف شدهاند.
بریده هایی از کتاب "جزیره شاتر"
خدیجه
هیچ بعید نیست حق با امیلی باشد، بهندرت پیش میآید که اشتباه کند.
بهزودی او را هم از دست خواهم داد، ظرف کمتر از چند ماه. این را خود دکتر اَکسلراد ۳۶روز پنجشنبه به ما گفت. «نصیحت من رو قبول کنید و به این مسافرت برید. همون سفری که اینهمه ازش حرف میزنید، به فلورانس، رم و ونیز، اون هم در بهار.» در پایان هم اضافه کرد: «خودِ تو هم حالوروز چندان خوبی نداری لستر.»
خدیجه
بیشتر از بیست سال است که قدم به درون جزیره نگذاشتهام، ولی امیلی ۳۵(گاهی بهشوخی و گاهی جدی) میگوید چندان هم مطمئن نیست که من اصلاً جزیره را ترک کرده باشم. یکبار هم گفت زمان برای من چیزی جز چند نشان لای کتاب نیست که برای جلو و عقب رفتن در لابهلای متنِ زندگیام به کار میبرم، برای بازگشتِ دوباره و دوباره به رویدادهایی که مرا در چشم همکاران و همقطاران زیرکترم به نمونهای قابل استناد از یک مالیخولیایی تمامعیار تبدیل کرده است.
خدیجه
از واپسینباری که جزیره را دیدم سالها میگذرد. بارِ آخر از روی عرشهٔ قایق یکی از دوستانم بود. در فاصلهٔ نزدیکی از بندر بوستون گشت میزدیم و من توانستم جزیره را در دوردست ببینم، در پوششی از مهِ تابستانی، کنار خط ساحلی، همچون لکهای از رنگ که با سهلانگاری در گوشهای از آسمان جا خوش کرده باشد.