بریده هایی از کتاب "پین بال 1973"

محسن

درباره‌ی هر چیزی و همه‌چیز حرف می‌زدند و حرف می‌زدند، انگار دارند توی چاهی خشک سنگ‌شان را می‌اندازند، بعد هم خوشحال و راضی می‌گذاشتند می‌رفتند. بعضی قصه‌های‌شان را سرخوش و سرحال تعریف می‌کردند بعضی عصبانی. قصه‌هایی به‌نظرت روشن و سرراست‌ می‌آمدند، قصه‌هایی دیگر از سر تا تَه بی‌معنی. قصه‌هایی می‌شنیدم حوصله‌سربَر، قصه‌هایی اشک‌درآر، و قصه‌هایی مسخره و غریب. ولی من همیشه آن‌چه‌ باید می‌گفتند، با نهایتِ دقتی که ازم برمی‌آمد، گوش می‌دادم.
به هر دلیلِ ممکنی، انگار همه‌شان مجبور بودند قصه‌های‌شان را بیرون بریزند ــ اگر نه برای یک آدمِ خاص، پس برای کلِ دنیا. ماجرا توی ذهنم شبیه یک جعبه‌ی مقوایی بود پُرِ میمون. میمون‌ها را یکی بعدِ آن ‌یکی درمی‌آوردم، با دقت خاک‌شان را می‌تکاندم، می‌زدم درِ ماتحت‌شان و وِل‌شان می‌کردم بروند برای خودشان توی طبیعت. هیچ تصوری نداشتم بعدش چی به سرِ آن میمون‌ها می‌آمد.

خدیجه

«خُب پس، باز هم نمی‌شه اجازه بدین من بیام تو؟»
چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ در را باز کردم و راهنمایی‌اش کردم داخل.
پرسیدم «ولی آخه اصلاً چرا آپارتمانِ من باید جعبه‌کلید داشته باشه؟ نباید تو ساختمونِ مدیریت یا یه جایی مثلِ اون باشه؟»

خدیجه

از همان جایی که ایستاده بودم نگاه انداختم به دفترچه‌هه. سروتَه بود ولی می‌توانستم خیلی روشن ببینم آپارتمانِ من آخرین مأموریتش توی این محله است.
«چی‌کار باید بکنی؟»
«ساده‌ست. جعبه‌کلیدِ قدیمی رو درمی‌آرم، سیم‌ها رو قطع می‌کنم، بعد هم جدیده رو وصل می‌کنم. همین. کُلِ ماجرا حدوداً ده دقیقه زمان می‌بَره.»
قبلِ این‌که سر تکان بدهم که نه، یک‌آن فکر کردم.
گفتم «من از همینی که دارم راضی‌اَم.»
«ولی مدلِ اون قدیمیه.»
«همون مدلِ قدیمی برای من خوبه.»
یک‌آن فکر کرد. گفت «قضیه این‌جوریه که فقط شما نیستین. جعبه‌کلیدِ شما رو مالِ همه تأثیر می‌ذاره.»
«چه‌طور؟»
«جعبه‌کلیدها همه وصلن به کامپیوترِ اصلی تو مرکز. برای همین هم اگه مالِ شما یه پیغامی بفرسته که فرق کنه با بقیه، حسابی دردسر می‌شه برامون. متوجه شدین؟»
«آره، متوجه شدم. دارین می‌گین سخت‌افزار و نرم‌افزار باید با همدیگه بخونن.»

خدیجه

گفت «از طرفِ شرکتِ تلفنم. اومده‌م جعبه‌کلیدتون رو عوض کنم.»
سر تکان دادم که بله و تکیه دادم به چارچوبِ در. صورتِ یارو را ته‌ریشی که داشت سیاه کرده بود، از آن‌جور ریش‌ها که هِی می‌زنی و می‌زنی ولی آخرسر هم باز از دستش خلاصی نداری. حتا زیرِ چشم‌هایش هم مو درآمده بود. دلم برایش سوخت ولی از خستگی هلاک بودم. دوقلوها و من تا چهارِ صبح تخته‌نرد بازی کرده بودیم.
«نمی‌شه امروز بعدازظهر ردیفش کنیم؟»
«نه، شرمنده‌م، باید الان انجام بشه.»
«چرا؟»
مَرده دست بُرد و توی جیبِ پشتیِ شلوارِ کارش را گشت و بعد یک دفترچه‌یادداشتِ مشکی درآورد. همان‌طور که داشت بهم نشانش می‌داد، گفت «ببینین، این برنامهٔ کاریِ امروزِ منه. این‌جا که کارم رو تموم کنم، باید راهم رو بکشم برم یه جای دیگهٔ شهر. متوجه‌این؟»

خدیجه

جز آدم‌هایی که دوره می‌گردند اشتراکِ روزنامه به ملت بفروشند، هیچ‌کس هیچ‌وقت درِ خانهٔ مرا نمی‌زند. برای همین هم درِ خانه‌ام بسته می‌ماند و هیچ‌وقت مجبور نیستم بروم جوابِ کسی را بدهم.
ولی آن روز یکشنبه صبح، هر کی بود، سی و پنج دفعه در زد. چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ با چشم‌های نیمه‌بسته خودم را از تخت کشیدم بیرون و تلوتلو رفتم دمِ‌در. مردی حدوداً چهل‌ساله با یونیفرمِ خاکستریِ کارگری به تن آن‌جا توی راهرو ایستاده بود و کلاهِ ایمنی‌اش را عینِ توله‌سگی ریزه‌میزه بغل کرده بود.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.