ردیفِ درازی از پلهها را پایین رفتم، پیچیدم راست، راهروِ کمنوری را رفتم تا همانطور که قرار بود، به اتاقی رسیدم که شمارهی ۱۰۷ داشت. کتابخانههه را خیلی رفته بودم اما اینکه زیرزمینی دارد برایم تازه بود.
در زدم. در زدنِ خیلی طبیعی و معمولییی بود اما جوری صدا داد انگار کسی با چوبِ بیسبال دروازههای جهنم را کوبیده. صدایش جورِ ترسناکی توی راهرو پیچید. برگشتم دربروم، اما راستاش با اینکه دلم میخواست، یک قدم هم برنداشتم. اینجوری بزرگ نشدهام. مادرم یادم داده که اگر دری را میزنی، باید منتظر شوی تا کسی جواب بدهد.
از داخلِ اتاق صدایی گفت «بیا تو.» آهسته اما تیز و گوشخراش.
در را باز کردم.
وسطِ اتاق پیرمردِ ریزهمیزهای پشتِ میزِ قدیمیِ ریزهمیزهای نشسته بود. جوشهای سیاهِ ریزی عینِ یک دسته مگس صورتش را خالخال کرده بودند. پیرمرده کچل بود و عینکِ شیشهکُلُفت داشت. کچلیاش انگار کامل نبود؛ موهای فرفریِ سفیدی داشت
بریده هایی از کتاب "کتابخانه ی عجیب"
خدیجه
پیرمرده خوشحال و با غرور گفت «اینها رو نگاه کن حالشون رو ببَر. نظامِ مالیاتیِ عثمانی رو داریم، خاطراتِ یک مالیاتچیِ عثمانی، و ناآرامیها بر سرِ مالیات و سرکوبشان در امپراتوریِ عثمانی ـ ترکیه. باید قبول کنی مجموعهٔ حسابیییه.»
مؤدب گفتم «خیلی ممنون.» کتابها را برداشتم و راهی شدم سمتِ در.
از پشتسرم پیرمرده داد کشید که «صبر کن. این سهتا کتاب باید همین جا خونده بشن ــ تحتِ هیچ شرایطی امکانش نیست از این محدوده خارج بشن.»
خدیجه
پیرمرده از روی صندلیاش خیزی برداشت. خمیدهکمر راهش را کِشید سمتِ دری فولادی انتهای اتاق، بازش کرد، و غیبش زد. ده دقیقه آنجا ایستادم، منتظرِ برگشتناش. زیرِ آباژور، چندتایی حشرهٔ ریزِ سیاه داشتند زمین را میجوریدند.
پیرمرده بالاخره برگشت؛ سهتا کتابِ چاق دستاش بود. همهشان خیلی قدیمی بودند ــ بوی کاغذِ کهنه بلند شد.
خدیجه
پیرمرده گفت «من رو سرِ کار نذار. ما کلی جلد کتاب داریم که موضوعشون جمعآوریِ مالیات در دورانِ امپراتوریِ عثمانیه. اومدهٔ اینجا به این قصد که این کتابخونه رو دست بندازی و خودت تفریح کنی؟ اینه هدفت؟»
جویدهجویده و تُندتُند گفتم «نه آقا، قصدم اصلاً این نبود. من نمیخوام کسی رو مسخره کنم.»
«پس اینجا عینِ یه پسرِ خوب منتظر شو تا بیام.»
جواب دادم «باشه آقا.»
خدیجه
این حرف معذبم کرد. راستاش را بگویم، من آنقدرها هم مشتاقِ فهمیدن دربارهٔ جمعآوریِ مالیات در دورانِ عثمانی نبودم ــ سرِ راهم از مدرسه به خانه این موضوع ناگهان افتاده بود توی سرم. اینطوری که از خودم پرسیدم عثمانیها چهطور مالیات جمع میکردند. یک همچه چیزی. از همان زمان هم که بچهسال بودم، مادرم بهم گفته بود اگر چیزی را نمیدانی، برو به کتابخانه و تهوتویش را دربیاور.
گفتم «خواهش میکنم به خودتون زحمت ندین. واقعاً اونقدرها هم مهم نیست. تَهش اینکه ماجرا یه بحث دانشگاهیه دیگه…» فقط میخواستم هر چه سریعتر از آن اتاقِ ترسناک بزنم بیرون.