اصلاً قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیتِ اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد ــ نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش ــ، هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم. نمیدانم چهطور او را بهتدریج به فراموشی میسپاریم. چون زمان گذشته و بین ما و آن فرد فاصله انداخته اما برای او در همان جا ثابت مانده است.
بریده هایی از کتاب "شیفتگی ها"
خدیجه
هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گو اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول ــ از لحظهٔ مرگ شخص ــ میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنیِ ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز.
خدیجه
اگر همان لحظه نمُرده بود، هوشیاریای که هیچوقت برنگشت، احتمالاً آخرین چیزهایی که به آن فکر کرده این بوده که ضارب بهاشتباه و بیدلیل به او چاقو زده است. یعنی غیرمنطقی و آن هم نه یکبار، بلکه بارها و بارها و پشتسر هم. با این هدف که او را از دنیا محو کند و بیدرنگ از روی زمین برش دارد. درست همان جا و در همان لحظه. اما چرا میگویم «کار از کار گذشته بود»، نمیدانم، یعنی بابت چه چیزی کار از کار گذشته بود؟ راستش را بخواهید خودم هم درست نمیدانم. مثلاً وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کارِ چیزهایی یا شاید هم همهٔ چیزها گذشته است ــ قطعاً دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم ــ و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است.
خدیجه
آخرینباری که من میگوئل دِزوِرن یا دِوِرن را دیدم، آخرینباری بود که همسرش، لوییزا آلدِی، هم او را دید. شاید عجیب یا بیانصافانه به نظر برسد. چون او همسرش بود و من، یک غریبه، زنی که یک کلمه هم با او حرف نزده بود. حتی اسمش را نمیدانستم. موقعی هم فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته بود. یعنی وقتی عکسش را در روزنامه دیدم که نشان میداد چندینبار چاقو خورده است. بدنش نیمهبرهنه بود و داشت میمُرد.