یک چیزی توی دلم میگوید کاش رهام نمیمُرد. نمیخواهم بمیرد. برای من اهدای قلبش هم زندهاش نمیکند. برای من دلِ جدا از گِل اهمیتی ندارد. امروز همهٔ وجود رهام همین تکهپارههای مهم است و این تکهپارهها بدون تن رهام به هیچ کارِ من نمیآید. او پشت شیشه خوابیده بود و من داشتم به او نگاه میکردم که هیچ کار مفیدی توی زندگیاش نکرده بود. من چی؟ من کاری کرده بودم؟
بریده هایی از کتاب "بی پدر"
خدیجه
نگران من که نیست، نگران رضایت ندادنم است. صبحی که از اینجا رفتم، سری هم به بیمارستان زدم. بهار آنجا نبود. دکترش هم نبود. رهام داشت به مُردنش ادامه میداد. تنها اتفاق بادوام در زندگی رهام همین مُردن است. هر وقت چیزی به دست میآورد، قرار بود از دست بدهد. اگر من رضایت بدهم، همین مُردن را هم از دست میدهد. قلبش میرود توی قفسهٔ سینهٔ یک نفر دیگر و زنده میماند. همانطور که توی مرصادالعباد آمده بود که «گِل دل از ملاط بهشت بیاوردند و به آب حیات ابدی سرشتند و به آفتاب سیصد و شصت نظر بپروردند.» آن وقت حیات ابدی میآید سراغش و او زنده میماند تا چند سال دیگر… تا وقتی که صاحب جدید قلب هم بمیرد.