دوازدهسالگی نیما در تهران. روز بارانی. نیما کتب و دفتر مدرسهٔ خود را زیر جامه نهان کرده که خیس نشود. بیچتر به دروازهٔ مدرسه میرسد. فضای کلاس. حضوروغیاب محصلین.
آموزگار: «و علی اسفندیاری بلد!»
نیما: «من هستم؛ علی اسفندیاری بلده، یوش، نور، مازندران، البرز مرکزی.»
آموزگار: «بیا پای تختهسیاه.»
نیما از پشت میز و از میان همکلاسیها عبور میکند. پای تخته میرود. آموزگار دست دراز میکند سمت نیما. «من نظام وفا هستم.»
نیما با بیباوری دست میدهد. «من هم…»
پنجرهٔ کلاس باز است. صدا و شیههٔ اسب در لحظهٔ معرفی نیمای محصل میپیچد. آموزگار و علی اسفندیاری با هم آنسوی پنجره و به طبیعت آزاد نگاه میکنند.
بریده هایی از کتاب "تورنادو پیر می شود"
خدیجه
در یک راستهٔ مستقل جمعیت کلان و رنگینپوش زنان. سیمین بهبهانی طلایهدار جمعیت زنان است. فروغ مرتب روسریاش لیز میخورد. به نظر میرسد هوشنگ ابتهاج و نادر نادرپور در حاشیهٔ جمعیت بحث داغی دارند، اما همپای دیگراناند. یک لحظه سیاوش کسرایی سکندری ظریفی را کنترل میکند. تصویر بزرگ نیما در دست مرتضی ممیز دیده میشود. در انتهای جمعیت، کسی (آتشی) سوار بر اسب سفید از قوس پل حافظ سرازیر میشود. سوت کشیدهٔ پلیس راهنماییورانندگی. غوغای گنجشکها بر چنارِ جوار خیابان…
خدیجه
نوجوان با البسهٔ محصلین دورهٔ پهلوی طلایهدار مردم است. روبهروی دوربین عکاسی ژست میگیرد. فقیری با منقل اسفند و دود…! پارچهنوشتهای را باد دریده است بر تیر چراغبرق. مشایعتکنندگان و تابوت از مقابل سردرِ دانشگاه تهران میگذرند. روی بیلبورد نوشتهای دیده میشود، انعکاس خورشید نمیگذارد همهٔ عبارت و نوشتهٔ بیلبورد دیده شود.
خدیجه
روز است، جمعیت و ازدحام مردم، تشییع دوبارهٔ نیما در تهران. در همهمهها چند چهرهٔ آشنا نیز دیده میشود. شاعران، نویسندگان، مشاور عطاءالله مهاجرانی. تابوت نیما بر دستها تا رسیدن به آمبولانس سیاه. نوجوانی پوستر و عکس نیما را بهرایگان میان مردم توزیع میکند. نوجوان شباهت عجیبی به نوجوانی نیما دارد. جایی در مسیر راهپیمایی و هدایت آمبولانس، نوجوان دستهای از عکسهای نیما را رو به آسمان و بالای سر مردم رها میکند. مردم، دوربینها، رخسار بعضی هنرمندان زنده. و چهرهٔ کسانی که پیشاپیشِ مردم دیده میشوند: شاملو، اخوان، فروغ تا بینهایت اتومبیلها؛ ساکن در خیابان انقلاب + ولیعصر. راننده، مسافرین، اهل تماشا، کنار وسایل نقلیه، چندان که گویی انسانها و اشیا (صامت و ساکن) یکی شدهاند.