راضیام، بهناچار، اما نه تا آن حد که کف بزنم. همیشه راضی بودم، میدانستم که جوابش را میگیرم. این هم از بدهکارم. باید یقهاش را بگیرم؟ دیگر به هیچ سؤالی جواب نمیدهم. حتا سعی میکنم دیگر از خودم سؤال نکنم. در وقت انتظار برای خودم قصههایی میگویم، اگر بتوانم. از آن قِسم قصههایی نیست که تابهحال بوده، همین است. نه زیباست نه زشت، آرام است، دیگر در آنها زشتی یا زیبایی یا هیجان وجود ندارد، تقریباً ملالآور است، همچون راوی. چه گفتم؟ مهم نیست. مشتاقانه منتظرم تا رضایتم را حسابی جلب کند، تقریباً جلب کند. راضیام، بفرما، بهقدر کافی دارم، جوابم را گرفتهام، دیگر به هیچچیز احتیاج ندارم. بگذار قبل از آنکه پیشتر بروم بگویم که هیچکس را نمیبخشم. امیدوارم همهشان زندگی فجیعی داشته باشند و آتش و یخ جهنم را هم بچشند و برای نسلهای نفرتانگیز آینده نامی برجای بگذارند که مایهٔ سربلندی باشد. برای امشب کافی است.
بریده هایی از کتاب "مالون می میرد"
خدیجه
نیازم به زیبایی از بین رفته است. میتوانستم همین امروز بمیرم، اگر میخواستم، فقط با کمی تلاش، اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاشی بکنم. اما بهواقع بهتر است بگذارم بمیرم، بیسروصدا، بیهیچ عجلهای. حتماً چیزی عوض شده. دیگر این توازن را برهم نمیزنم، به هیچ طریقی…
خدیجه
بالاخره بهرغم همه چندی دیگر واقعاً میمیرم. شاید ماه بعد. آن وقت یا ماه آوریل است یا ماه مه. چرا که تازه اول سال است، این را از هزار نشانهٔ کوچک میفهمم. شاید اشتباه میکنم، شاید تا روز یحیای تعمیددهنده و حتا چهارده جولای، روز جشن آزادی، زنده بمانم. البته بعید نمیدانم تا عید تجلی نفسی مانده باشد، عید عروج به کنار. ولی اینطور فکر نمیکنم، فکر نمیکنم در این حرف در اشتباهام که در غیابم این جشنوسرور برگزار میشود، امسال. این احساس را دارم، الان چند روز است که این احساس را داشتهام و میپذیرمش. اما فرق آن با آنچه مرا از بدو تولد آزرده در چیست؟ نه، این از آن قِسم تلههاست که دیگر گرفتارشان نمیشوم.