آموختم که دنیا درونت را نمیبیند و ذرهای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غمها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بیرحمی است
بریده هایی از کتاب "ندای کوهستان"
خانم
پدرم میگفت همه چیزهای خوب زندگی شکننده و ناپایدارند
خانم
تمام آن سالها از دیدن حقیقت بزرگتری غافل بودم، حقیقتی که زیر غم و غصهام دفن شد بیآنکه از آن قدردانی و سپاسگزاری کنم. و آن اینکه مادرم هرگز ترکم نکرد. هدیه او به من این بود
خانم
خلاقیت یعنی تخریب زندگی دیگران و تبدیلشان به شرکای بیمیل و بیخبر. امیال و آرزوها و رؤیاهاشان را کش میروید، نقایص و رنجهاشان را مصادره میکنید. چیزی را برمیدارید که مال شما نیست. تازه این کار را با علم و اطلاع میکنید.
خانم
خندهدار است، مارکوس، اما بیشتر کار مردم برعکس است. فکر میکنند با چیزی که میخواهند زندگی میکنند. اما در واقع ترس راهنمای آنهاست. یعنی چیزی که نمیخواهند
خانم
زیبایی موهبت بزرگی است که به طور تصادفی و احمقانه و بدون توجه به شایستگی نصیب بعضیها میشود.
خانم
سوار اتومبیل که از فرودگاه به خانه روند، ادریس با اشتیاق یاد رفت و آمد درهم برهم و دیوانهوار اتومبیلهای کابل میافتد. حالا چقدر عجیب است که لکسوس در این مسیر ۱۰۱ بیچاله چوله سمت جنوب پیش میرود و تابلوهای همیشه مفید بزرگراه هست و رانندهها اینقدر مؤدبند و به هر سمت میپیچند علامت میدهند و مطیع مقرراتند. از یاد آنهمه راننده نوجوان کلهخر که او و تیمور در کابل جان خود را به دست آنها سپرده بودند، لبخندی بر لبش مینشیند.
خانم
امرا میگوید: «افغانهای دیگری از امریکا و اروپا میآیند و ازش عکس میگیرند. فیلم میگیرند. قولهایی میدهند. بعد میروند خانه و آنها را نشان خانوادهشان میدهند. انگار جانور باغوحش است. من از این جهت اجازه این کار را میدهم که شاید کمکی بکنند. اما یادشان میرود. دیگر خبری از آنها نمیشود.
خانم
درست است، تیمور دستپاچهاش کرده، مثل یک نمونه زشت امریکایی ـ افغانی رفتار کرده. در شهر جنگزده طوری اشک به چشم میآورد که انگار متعلق به اینجاست، با صفا و صمیمیت فراوان به شانه محلیها میزند و به آنها میگوید برادر، خواهر و عمو، با خودنمایی به گداها از منبعی که به آن میگوید بقچه بخشش پول میدهد، با پیرزنهایی که به آنها میگوید مادر، شوخی میکند و با قیافهای غمزده آنها را به حرف میکشد تا ماجرای زندگی خود را بگویند و او در هَندی کم ضبط کند، و وانمود میکند که یکی از آنهاست، انگار که همیشه اینجا بوده، انگار نه انگار که مقیم سواحل امن سن خوزه بوده و وقتی مردم اینجا زیر آتش توپ و تانک و موشک بودند، کشته میشدند و به آنها تجاوز میشد، به فکر شکم و زیر شکمش بوده. ریاکارانه و نفرتانگیز است. و مایه حیرت ادریس است که کسی آن را اینطور تلقی نمیکند
خانم
اما در واقع پسربچههای غمگینی هستند که در خشم خود دست و پا میزنند. احساس میکنند در جای خود نیستند. حقشان به آنها داده نشده. هیچکس به قدر کفایت دوستشان ندارد. البته انتظار دارند دوستشان بداری. میخواهند بغلشان کنی، تابشان بدهی و بهشان اطمینانخاطر بدهی. اما برآوردن این نیاز اشتباه است. نمیتوانند بپذیرند. نمیتوانند آنچه را نیاز دارند بپذیرند