گومز گفت “لبخند میزنم.”
ریچی با دلسوزی نگاهش کرد و گفت “نگران بچهات هستی؟”
“نه.”
ریچی به مغزش فشار بیاندازهای آورد و پرسید “برای پاریس نگرانی؟”
گومز با خشونت گفت “من چهکار دارم به پاریس؟”
“بهتر است که آنها بدون درگیری اشغالش کنند، نه؟”
گومز با لحن خنثایی جواب داد “فرانسویها میتوانستند از شهر دفاع کنند.”
بریده هایی از کتاب "دل مردگی"
خدیجه
ریچی گفت “سیگار؟”
“نه. گلویم دارد آتش میگیرد. ترجیح میدهم چیزی بنوشم.”
“وقت نداریم.”
با دستپاچگی ضربهٔ یواشی به شانهاش زد و گفت “سعی کن لبخند بزنی.”
“چی؟”
“سعی کن لبخند بزنی. اگر رامون تو را با این قیافه ببیند وحشت میکند.” گومز شکلکی درآورد و او با حرارت ادامه داد “نمیخواهم چاپلوسی کنی. فقط وقتی میروی تو لبخندی کاملاً ساختگی روی لب داشته باش و بعد فراموشش کن؛ در آن فاصله میتوانی به هر چیزی که دوست داری فکر کنی.”
خدیجه
خودش را در چشم آن زنْ عرقکرده و کثیف دید. زن عرق نمیکرد. همینطور ریچی: در آن پیراهن زیبای سفیدش ترگلوورگل بود و بینیِ سربالایش بفهمینفهمی برق میزد. گومز زیبا. ژنرال گومز زیبا. ژنرال توی نخ چشمهای آبی و مشکی و سبزی بود که زیر پردهٔ مژهها پنهان بودند؛ آن پتیاره فقط یک مرد جنوبیِ آسوپاس دیده بود با لباسی مزخرف. “از نظر او یک کلهسیاهم.” بااینحال به پاهای کشیده و زیبای او نگاه کرد و تعرقش شدت گرفت. “چهار ماه است که عشقبازی نکردهام.” قبلاً هوس مانند گلی بود که دمدستش میشکفت. حالا ژنرال گومزِ زیبا مانند چشمچرانها خواستههای شرمآور و پنهانی داشت.
خدیجه
ریچی اضافه کرد “در خیابان چهلم است. باید سوار اتوبوس شویم.”
مقابل تیرک زردرنگی ایستادند. زن جوانی منتظر بود. با نگاهی زبده و اندوهناک براندازشان کرد و بعد رو گرداند.
ریچی مانند بچههای دبیرستانی گفت “چه جگری!”
گومز با نفرت گفت “شبیه پتیارههاست.”