پس از مدتی، صدای مردی را از دور شنیدم. نه صدایی طبیعی، بلکه صدایی که از بلندگو پخش میشد. نمیفهمیدم چه میگوید، اما بعد از هر جمله مکثِ مشخصی بود و صدا دقیقاً بدون هیچ ردی از احساس حرف میزد، گویی میکوشید حرف بسیار مهمی را به روشنترین شکل ممکن در میان بگذارد. به سرم زد که شاید این پیامی شخصی برای خودِ خود من است. کسی به خودش زحمت داده بود که به من بگوید اشتباهم کجا بوده و چه چیزی را از قلم انداختهام. چیزی نبود که در حالت عادی به آن فکر کنم، اما به دلیلی اینطور به ذهنم رسید. سراپا گوش شدم. صدا مرتب بلند و بلندتر میشد و فهمیدنش آسانتر. لابد از بلندگوی روی ماشینی به گوش میرسید که بهآرامی شیب پیچاپیچ را بالا میآمد و به نظر عجلهای هم نداشت. سرانجام فهمیدم چه بود: ماشینی که تبلیغ مسیحیت میکرد.
صدای یکنواخت میگفت «همه میمیرند، همه سرانجام از دنیا میروند. هیچکس نمیتواند از مرگ یا داوری پس از آن بگریزد.