همهجا ساکت بود. فقط دور سرش وزوز میکرد؛ انگار همهچیز تا چند لحظۀ پیش زنده بود
بریده هایی از کتاب "خوب مثل مرده ها"
خانم
به چشمهایش زل زد. البته اگر سر داشت، این کار را میکرد
خانم
انگار پرنده از شکاف بین پردهها جسم خوابآلود پیپ را روی تختش تماشا میکرد. هم اینجا بود هم آنجا.
خانم
آخرین قدمهایش را به یاد آورد. بعد سه بار جلو رفت و خانۀ جدیدشان را پیدا کرد.
خانم
روی زمین سرد زانو زد. گچ را خُرد کرد. انگشتهایش قرمز و حساس شدند. گچ را روی خطوط آجری کشید. دو پا، یک بدن، دو دست، بدون سر. آنقدر ادامه داد تا پنج شکلک رقصان کنار هم قرار گرفت. انگار آدمکها آرامآرام به سمت پیپ خوابآلود میرفتند تا او را با خود ببرند.
محسن
چهار ماه گذشته بود و پلیس هنوز پیدایش نکرده بود. همسرش، فلورا، هشت هفته پیش به اداره پلیس هِیستینگز رفته و خودش را تسلیم کرده بود. ظاهراً در مسیر فرار از هم جدا شده بودند. نمیدانست شوهرش کجاست، ولی در فضای مجازی شایعه شده بود که او به فرانسه فرار کرده است. درهرحال، پیپ دنبالش میگشت. نمیخواست دستگیرش کند، مجبور بود او را پیدا کند. این دو موضوع با هم فرق داشت، برای همین اوضاع هیچوقت عادی نمیشد.
بابا نگاهش کرد. «به خاطر جلسه استرس داری؟» همان موقع صدای جیغ چرخهای قطار بلند شد و به مارلیبُن رسیدند. «طوری نمیشه. فقط به حرفهای راجر گوش کن. باشه؟ اون وکیل خیلی خوبیه. میدونه چی باید بگه.»