بسیاری از آنچه دربارهی نوشتن میدانم از دِرِک هارتفیلد آموختم؛ تقریباً همهچیز را. متأسفانه هارتفیلد، به عنوان نویسنده، به معنای دقیق کلمه اخته بود. کافی است اندکی از نوشتههایش را بخوانی تا این را متوجه شوی. نثرش بریدهبریده، داستانهایش سرسری و موضوعاتش بچگانه بودند. با وجود این، او مانند عدهی کمی جنگنده بود؛ مردی که از کلمات به عنوان سلاح استفاده میکرد. بهنظرم، وقتی فقط مبارزهطلبی مطرح باشد، او باید درست بالای ردهبندی، کنار غولهای روزگارش همینگوی و فیتز جرالد باشد. متأسفانه او هرگز نتوانست کاملاً بفهمد با چهچیزی میجنگد. در مجموع، فکر کنم این معنای اختگی باشد.
هارتفیلد هشت سال و دو ماه نبرد بیثمرش را طول داد و سپس مُرد. در ژوئن ۱۹۳۸، صبح یکشنبهای آفتابی، درحالیکه تصویری از آدولف هیتلر را در دست راستش میفشرد و چتری باز را در دستی دیگر، از بام ساختمان امپایر استیت پرید. بههرحال، آدمهای کمی متوجه شدند
بریده هایی از کتاب "به آواز باد گوش بسپار"
خدیجه
دکتر گفت «تمدنْ ارتباطه. هر چی بیان نشه، وجود نداره. یه صفر گنده. فکر کن بخوای یه چیزی بخوری، همهٔ کاری که لازمه بکنی اینه که بگی گشنمه. بعد، من بهت بیسکویت میدم. بفرما، میل کن. (یک بیسکویت برداشتم) اگه حرف نزنی، از بیسکویت خبری نیست؛ (انگار دکتر از سرِ بدجنسی، بشقاب بیسکویت را قاپید و زیر میزش قایم کرد.) صفر میگیری؟ نمیخوای حرف بزنی. اما گشنته. پس میخوای بدون استفاده از کلمات این رو به مردم بگی. مثل پانتومیم. امتحانش کن.»
دست روی شکمم گذاشتم و چهرهٔ دردناکی به خودم گرفتم. روانپزشک خندید و گفت «بهنظر میآد دلدرد داری.»
خدیجه
دکتر گفت «تو بزی، من خرگوشم و ساعت قلبته.»
حس درماندگی داشتم؛ انگار فریب خورده بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم سر تکان دادن بود.
بعد از آن، هر یکشنبه بعدازظهر جلساتمان برقرار بود. باید ابتدا سوار قطار و بعد هم سوار یک اتوبوس میشدم تا به خانهٔ دکتر برسم؛ جایی که به مافین و پای سیب و پنکیک شهددار و کروسان عسلی و دیگر شیرینیجات مهمان میشدم. این پذیراییها یک سال طول کشید بعد آن گیرِ ملاقاتهای مرتب با دندانپزشک افتادم.
خدیجه
دکتر جرعهای از آبپرتقالش خورد و به من لبخند زد. منتظر ماندم ادامه دهد
«یک بعدازظهر، روز تولد بز خوشقلب، سروکلهٔ خرگوش پیدا شد، با جعبهٔ کوچکی که با روبان قشنگی بسته شده بود. داخل جعبه، یک ساعت براق و سبک بود که خوب هم کار میکرد. بز با خوشحالی آن را دور گردنش انداخت و دوید تا به همهٔ دوستانش نشانش بدهد.»
داستان، ناگهان اینجا تمام شد.
خدیجه
دکتر اینطور شروع کرد که «روزی روزگاری، بز خوشقلبی بود.» این شروعی عالی بود. چشمانم را بستم و بزی خوشقلب را تصور کردم.
«این بز، همیشه ساعتِ طلاییِ سنگینی ــ آویزان از یک زنجیر ــ دور گردنش داشت که وقتی راه میرفت به هنوهن میانداختش. نهتنها این ساعت باری سنگین بود، عقربههایش هم دیگر حرکت نمیکردند. روزی خرگوش، یکی از دوستان بز، به دیدنش آمد و از بز پرسید “واسه چی این ساعت بهدردنخور رو بهزور با خودت اینطرف و اونطرف میکشی؟ کار که نمیکنه و خیلی هم سنگین بهنظر میرسه.” بز جواب داد “حق با توئه، واقعاً سنگینه، ولی بهش عادت کردهم. هم به وزنش و هم به اینکه عقربههاش حرکت نمیکنه.”»
خدیجه
من بچهٔ خیلی ساکتی بودم. آنقدر ساکت که والدینِ نگرانم مرا به دیدن یکی از دوستانشان بردند که روانپزشک بود.
خانهٔ این روانپزشک بالای یک سراشیبی قرار داشت که به دریا مشرف بود. روی راحتیِ پذیراییِ روشن نشستم و زن زیبای میانسالی برایم آبپرتقال و دو عدد دونات آورد. آبپرتقال را نوشیدم و نیمی از یک دونات را خوردم و مراقب بودم شکرش روی زانوهایم نریزد.
دکتر گفت «بازم آبپرتقال میخوای؟» من سرم را تکان دادم. فقط ما دو نفر آنجا بودیم و روبهروی هم نشسته بودیم. روی دیوارِ روبهرویم پرترهای از موتزارت آویخته بود ــ سرزنشآمیز نگاهم میکرد، مثل گربهای کمرو.