زمانیکه چهارده ساله بودم و بهعنوان یک کلاس نهمی وارد یک دبیرستان پسرانۀ بزرگِ شهری شدم، به سرعت فهمیدم این وضعیت فراتر از ظرفیتهای من است. در سالهای اول دبیرستان، زندگی با دوستانم به شکل ثابتی هر روز پیچیدهتر میشد. زمان بیشتری را با یکدیگر و به دور از والدینِ خود سپری میکردیم.
بریده هایی از کتاب "آینده پسرت را بساز"
خانم
زمانیکه به سالهای بالاترِ دبیرستان رفتیم، تغییرات از این هم بیشتر شدند
خانم
در طول سال اول دبیرستان، هروقت در کلاس هندسه حوصلهمان سر میرفت، من و یکی از همکلاسیها شروع میکردیم به بازی کردن. هر دو کفشهای تختِ چرمی به پا داشتیم و نسخۀ جدیدی از بازی «مرغهای مهاجم» را انجام میدادیم،