انگار میتوانست به آنان بفهماند که آن کلمات هیچ معنایی ندارد «مکزیک را برای دموکراسی و پیشرفت حفظ کنید»، و آنچه مهم بود زیستن با مکزیک بود، بهرغم پیشرفت و دموکراسی، و اینکه هریک از ما مکزیکِ خودش و ایالات متحدِ خودش را در درونِ خود دارد، مرزی تاریک و خونین که تنها شبانه دلِ گذر از آنرا داریم.
بریده هایی از کتاب "گرینگوی پیر"
عطیه
شاید میدانست که هیچچیز تا آنزمان که نویسنده نامی برآن ننهاده دیده نمیشود. زبان به ما رخصت دیدن میدهد. بدون کلمات ما کوریم.
عطیه
پیرمرد میتوانست کم و بیش بهگونهای فوقطبیعی گوش کند و بچشد و ببوید، مثل مردی آویخته از پُل که در لحظهی مرگ میتوانست رگهای هر برگ را ببیند، و فراتر از آن، هر حشرهای بر برگ را، و باز بیشتر، منشور رنگها را در هر قطرهی شبنم بر هزاران برگِ علف.
عطیه
زنم تنها و ناامید مُرد، از یک بیماری ریشهدار که ذره ذره تحلیلش میبرد، از احساس اینکه تمام عمرش را در بگومگوهای غمانگیز دو آدمی هدر کرده بود که روزها کنار هم میماندند بیآنکه با هم حرف بزنند یا حتی نگاهی بههم بیندازند، مثل شاخ به شاخ شدن دو جانور کور توی یک غار تاریک.