گرگور با خود گفت: «بعد؟» و در تاریکی به دور و بر چشم گرداند. به زودی کشف کرد که قادر نیست از جای خود بجنبد از این بابت تعجبی نکرد. تعجبش بیشتر از این بود که تاکنون چگونه توانسته است با آن پاهای نحیف حرکت کند؟ گذشته از این، احساس آسایش میکرد، بهواقع تمام بدنش درد میکرد، ولی به نظر میرسید که درد رفته رفته آرام میگیرد و به زودی کاملاً برطرف میشود. سیب گندیدهی پشتش و اطراف ملتهب آن را که از غباری نرم پوشیده بود، کمتر حس میکرد. خانوادهی خود را با محبت و نیکی به یاد آورد. گفته بودند باید گورش را گم کند.
بریده هایی از کتاب "مسخ و داستان های دیگر"
عطیه
حتی از خوردن غذا هم لذتی نمیبرد، در نتیجه برای سرگرمی عادت کرده بود چپ و راست روی دیوارها و سقف اتاق بخزد و به این سو و آنسو برود. به ویژه دوست داشت آن بالا، روی سقف آویزان شود. حال و هوای آن بالا با دراز کشیدن روی زمین کاملاً فرق داشت. نفس کشیدن راحتتر بود، بدن به آرامی تاب میخورد و در آن حالت خوش آسوده خیالی که آن بالا احساس میکرد، گاهی پیش میآمد که ناگهان بیاراده خود را رها میکرد و به زمین میافتاد.
عطیه
از آنجا که ناچار شد دستگیره را به این شیوه به پایین بفشارد، در کاملاً باز شد، ولی خود او پشت در پنهان ماند. اگر میخواست موقع ورود به اتاق ناشیانه به پشت نغلتد، ناچار بود برای بیرون آمدن از پشت در، آرام آرام و با احتیاط تمام دور خود بچرخد. در همان حال که سرگرم این چرخش مشکل بود و هنوز فرصت نکرده بود به چیز دیگری توجه کند، ناگهان پیشکار به صدای بلند گفت: «اوه!» – طنین صدای او به وزش بادی شدید میمانست. بعد گرگور هم او را دید.