گفت «توروخدا اینقدر نگران نباش.»
دمدر اضافه کرد «اینطورها هم نیست که هر روز هر روز آدم بکُشند.»
این روزها همهچیز را مینویسم. یک وقتهایی هست که جایی ناآشنا به خودم میآیم و همانطور هاجوواج میمانم تا اینکه به لطف نامونشانیِ آویزان از گردنم به خانه برمیگردم. هفتهٔ پیش یکی برگرداندم به کلانتری محل.
مأمور پلیس با لبخند به استقبالم آمد. گفت «آقا، باز هم که شمایید.»
«شما من رو میشناسید؟»
«البته. احتمالاً شما رو حتی بهتر از خودتون بشناسم.»
«واقعاً؟»
«دخترتون تو راهه. جلوتر بهش خبر دادیم.»
بریده هایی از کتاب "خاطرات یک آدمکش"
خدیجه
به خانه که رسیدیم، تقویم دیواریام را ورق زدم و تاریخهایی را بررسی کردم که بهشان شک داشتم. شواهد قرصومحکمی داشتم. خیالم راحت شد کارِ من نبوده، اما خوشم هم نیامد که کسی داشت در قلمروِ من آدم میدزدید و میکُشت. به اون ـ هی هشدار دادم که شاید قاتل بینمان کمین کرده باشد. گفتم باید حواسش به چه چیزهایی باشد و هرگز تا دیروقت تنها بیرون نماند. کافی بود پایش را بگذارد توی ماشین یک مردی و کلکش کنده شود. پیادهرَوی با هدفون هم خطرناک بود.
خدیجه
بعد گفت حد فاصل محلهٔ ما و محلهٔ مجاور سه زن کُشته شدهاند. پلیسها به این نتیجه رسیده بودند که کارْ کارِ یک قاتل زنجیرهای است. زنها همگی بیست و خُردهایساله بودند و دیروقتِ شب توی راه خانه کُشته شده بودند. ردِ طناب روی مچ دستوپاهایشان افتاده بوده. قربانی سوم را درست بعد از تشخیص آلزایمرِ من پیدا کرده بودند، روی همین حساب از خودم پرسیدم «یعنی قاتل منم؟»
خدیجه
گفت «ایست بازرسی گذاشتهیم، چون یکی رو کُشتهند. اینکه شبوروز داریم میگردیم و هیچی هم دستمون رو نمیگیره داره از پا درمون میآره. مردم پیش خودشون چی فکر میکنند؟ که آدمکُشها توی روز روشن راستراست واسهٔ خودشون میچرخند و میگن “توروخدا بیاید دستگیرم کنید؟”»