ترنس حالا دارد مستقیماً با نمایشگرش صحبت میکند. نمیتوانم صدایش را بشنوم. اهمیتی هم به حرفهایش نمیدهم. او دیگر برایم اهمیتی ندارد. چیزی که چندقدمیام ایستاده از هر نظرِ ممکن شبیه من است. امکان ندارد از این واقعیتر و انسانیتر بتواند باشد. سرم را پایین میآورم و به دستهایم نگاه میکنم. به رگهایی که از زیر پوستم بیرون زدهاند، به خطوط کف دستم، به اثر انگشتهایم. مگر غیر از این است که اثر انگشت و خطوط کف دستِ هر کسی فقط منحصر به خودِ اوست. و اینها تنها به من تعلق دارند. تنها به من. پس چهطور امکان دارد از وجود من موبهمو یک نسخهبدل وجود داشته باشد. امکان ندارد.
بریده هایی از کتاب "غریبه"
خدیجه
جایگزین. جایگزین من. دارم سعی میکنم بفهمم حضورش اینجا چه معنایی برای من دارد. پس ترنس دروغ نمیگفت. او نمیخواست جای من را بگیرد. نسخهبدل من، همانطور که قبلاً گفته بود، درست مقابلم ایستاده.
هر کار میکنم نمیتوانم چشم از جایگزینم بردارم. احساس میکنم در خلأ شناورم. نمیتوانم صحبت کنم.
ترنس میگوید «جونیور، میدونم الآن چه احساسی داری، اما ازت میخوام آرامشت رو حفظ کنی. به من نگاه کن. حواست به من باشه. خواهش میکنم، آروم باش.»
خدیجه
چه کسی را بیاورند تو؟ چه کسی آن بیرون است؟
مرد دیگری وارد میشود. با دیدنش نَفَسم بند میآید. احساسی را که در این لحظه دارم، تابهحال در عمرم تجربه نکردهام؛ سردرگمی آمیخته با دلشوره که بهسرعت به وحشت و هراس تبدیل میشود. نمیتوانم آنچه را با چشمهای خودم میبینم باور کنم. مرد در آستانهٔ درِ ورودی میایستد و نگاهم میکند.
غیرممکن است. نمیتواند واقعیت داشته باشد. حتماً دارم خواب میبینم. اما نه، بیدارم. اشتباه نمیکنم. او اینجاست و خیلی هم واقعی به نظر میرسد. اصلاً هم تصنعی و ساختگی نیست. از هر جهت زنده و جاندار به نظر میرسد. در خانهام ایستاده. این خودِ من هستم که در آستانهٔ درِ خانهام ایستادهام و به خودم نگاه میکنم.