من حق دارم که به شیوه دلخواه خودم خوشبخت باشم.
بریده هایی از کتاب "خانواده تیبو (4 جلدی)"
عطیه
همیشه به خودم دروغ میگویم. اگر با خودم صادق بودم دیگر نمیتوانستم امیدوار باشم.
عطیه
کاش که دلم خشک نشود! میترسم که زندگی دل و احساساتم را سرد و سخت کند. دارم پیر میشوم. دیگر، مفاهیم والای «خدا» و «روح» و «عشق» مانند گذشته در سینهام نمیتپند و گاهی شک فرسایندهای درونم را میخورد. افسوس! چرا به جای استدلال کردن نمیتوانیم با همه نیروی روح خود زندگی کنیم؟ ما بیش از اندازه میاندیشیم! من بر قدرت جوانانی که بدون دیدن و بدون این همه اندیشیدن به استقبال خطر میشتابند رشک میبرم! دلم میخواست میتوانستم، به جای این همه در خود فرو رفتن، چشم بسته خود را فدای یک آرمان بزرگ، یک زن دلخواه و بیآلایش بکنم! آه چه وحشتناک است این آرزوهای بیحاصل!
عطیه
من هرچه بیشتر احساساتم را بررسی میکنم بیشتر میفهمم که انسان حیوانی وحشی است و فقط عشق میتواند او را تعالی دهد.
محسن
پدر و پسر، خاموش، چند قدمى برداشتند. در خیابان کسى دیده نمىشد. باد دیگر نمىوزید و شامگاه لطیف و ملایم بود. نخستین روزهاى ماه مه بود.
آقاى تیبو درباره پسرِ فرارى مىاندیشید: «دستکم اگر بیرون مانده باشد زیاد سردش نخواهد شد.» شدت هیجان پایش را سست کرد. ایستاد و بهسوى پسرش چرخید. رفتار آنتوان اندکى به او آرامش مىداد. به پسر بزرگش مهر مىورزید، به او مىبالید و خاصه امشب او را بیشتر دوست مىداشت، زیرا خشمش نسبت به پسر کوچکش بیشتر شده بود. نه بدین سبب که ژاک را دوست نمىداشت: کافى بود که ژاک اندکى غرور او را ارضا کند تا حس محبتش بیدار شود؛ اما خیرهسرىها و لگدپرانىهاى ژاک همیشه بر حساسترین گوشه دل و عزّت نفسش ضربه مىزد. زیر لب غرّید:
ــ کاش دستکم سروصداى قضیه بلند نشود! (به آنتوان نزدیکتر شد و لحنش تغییر کرد:) خوشحالم که امشب توانستى کارت را بگذارى و بیایى.