هار. باد از آن سوی دیوار سبز، از دشت های ناپیدای بکرو وحشی گرده زرد و عسل رنگ گل هایی ناشناخته را به همراه می آورد. لبها در اثر این گرده شیرین خشک می شوند؛ آدم هر دقیقه یک بار زبانش را روی لب هایش می کشد و تصور میکند احتمالأ لبهای همه زنان غریبه (و البته لب های مردان هم شیرین است. این تصورات تا حدودی در جریان تفکر منطقی اخلال ایجاد میکند.) اما آسمان آبی، عاری از حتی لکه ابری (چه بی ذوق بوده اند قدما که این توده های مضحک و درهم بخارکه | احمقانه درهم میلولند الهام بخش شاعرانشان بوده). من فقط چنین آسمان استریل و بی نقصی را دوست دارم – و مسلما با یقین میتوانم بگویم ما دوست داریم.
بریده هایی از کتاب "ما"
محسن
آنها من را یاد سرگذشت غمانگیز آن «سه معافشده» انداختند که ماجرایشان را در کشور ما هر کودکی میداند. ماجرای آنها داستان سه عددی است که بهطور آزمایشی برای یک ماه از کار معاف شدند. آنها مختار بودند هر کاری که میخواهند بکنند و به هرجا میخواهند بروند. بینواها نزدیک محل کار همیشگیشان پرسه میزدند و با حرص و ولع به داخل نگاه میکردند؛ در میدانها میایستادند و ساعتها همان حرکاتی را انجام میدادند که در ساعات مشخصی از روز بدنشان به آن عادت کرده بود: هوا را اره میکردند، بر هوا رنده میکشیدند و با چکشهای نامرئی بر سندانهای نامرئی میکوبیدند. در روز دهم سرانجام تاب نیاوردند، دستهای همدیگر را گرفتند، وارد آب شدند و همگام با طنین مارش بیشتر و بیشتر در اعماق فرومیرفتند تا اینکه آب به عذابشان پایان داد. (رمان ما – صفحه ۳۲۹)