این سوسیالیسم بود، ساده بگویم، زندگی ما همین بود. آن موقعها خیلی کم دربارهٔ زندگی صحبت میکردیم. اما حالا که جهان کاملاً تغییر کرده و قرار نیست به آن روزها برگردیم «آن زندگیِ» ما برای همه جالب و جذاب شده. برای کسی مهم نیست کیفیتش چگونه بود، ولی هر چه بود زندگی ما بود. من مینویسم، در داستانهایم وارد کوچکترین جزئیات میشوم، جزئیات تاریخ سوسیالیسم «درونی» و «خانگی» مان. اینکه سوسیالیسم چگونه در روح انسانی خانه کرده بود. چیزی که همواره مرا مجذوب خود میکند این فضای کوچک است، دنیای درون انسان… دنیای درون انسان؛ همهچیز همان جا اتفاق میافتد.
بریده هایی از کتاب "زمان دست دوم"
خدیجه
در روایتهایی که من ثبتشان میکنم، واژگان و عباراتی چون «تیرباران» «اعدام دستهجمعی» «نابود کردن» «گوشهٔ دیوار میخکوب کردن» و یا گزینههایی شورویایی چون «بازداشت» «ده سال حبس بدون حقِ مکاتبه» و «تبعید» گوشها را به شکلی دردناک میخراشند. واقعاً ارزش زندگی انسان چهقدر است اگر به خاطر بیاوریم کمی پیش میلیونها نفر کشته شدند؟! وجود ما مملو از نفرت و پیشداوری است. ما همه اهل آنجاییم، اهل گولاگ و جنگ دهشتناک. اشتراکی کردن تکههای گوناگون زندگی، غارت اموال اشراف، کوچاندن گستردهٔ مردم…