اولین بار اواخر دههی پنجاه بود. دکتر لوتسیوس لوتس، فرمانده پلیس، احضارش کرد و گفت: «اصلاً معلومه چه خبره؟! فردا من دارم بدوبدو میرم به طرف دوران بازنشستگی، تمام کانتون داره هلهله میکنه، شما هم مثل من یک حقوقدانی، بخش صنعت داره با تمام قوا کار میکنه، همه دارن سرازپانشناخته وطن عزیز پدری رو ترک میکنن، شما هم میتونستین جوانترین فرمانده تاریخ پلیس کانتون بشین. اما با این اخلاقتون! آدم جنون میگیره! بیشتر وقتها هیچچی نمیگین، وقتی هم میگین مهمل میگین. بفرما: رفتین برای بندهخدا آقای کوبلِت، عضو شورای دولت، کوبلتِ سربهراه پابهراه، تعریف کردین برای این اومدین پلیس شدین که وجود پلیس لازمه و وجود ارتش زائد، مخصوصاً برای کشورهای کوچک که راحت میشه دوباره درستشون کرد. هیچی نگین! انگار هیتلر از پلیس ما میترسید از پلیس، فوقش پناهندهها میترسیدن. ولی هر سوئیسیِ غیرتمندی باید قبول داشته باشه که هیتلر در برابر ارتش ما لرزه به جونش میافتد