داستان از این قرار بود: بخشی از راه پترزبورگ تا بخارست سریع و حتی در ناز و نعمت گذشت. قطار سریعالسیر، واریا را خیلی زود به پایتخت شاهزادهنشین رومانی رساند. افسرها و نظامیانی که عازم صحنهی جنگ بودند، برای این دخترخانم موکوتاهِ چشمقهوهای -که نمیگذاشت کسی دستش را ببوسد- سر و دست میشکستند. در هر ایستگاه، دستهگل و سبدهای توتفرنگی بود که برایش میآوردند. دستههای گل را که از پنجره به بیرون پرت میکرد، چون بهدردنخور بودند، و خیلی زود مجبور شد توتفرنگیها را هم نپذیرد، چون باعث میشدند کهیر بزند. سفر شاد و خوشایند بود، هرچند آن شوالیههای عاشقپیشه، از نظر فکری و ایدئولوژیک، جلبک به تمام معنا بودند. البته یک افسر جزء بینشان بود که لامارتین خوانده و حتی چیزهایی هم از شوپنهاور به گوشش خورده بود.