به یاد نیاوریم، زنده نگه داریم
بریده هایی از کتاب "یک عاشقانه آرام"
غزل
مشکل، زندگی را زندگی میکند
غزل
عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن
غزل
نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است
غزل
مغزت را با این کار له میکنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانهات میکند
غزل
یک کندو عسل، به قدر یک قطره محبت شیرین نیست
غزل
دخترک! قلبت را به من بسپار! تنهایی، پیرم کرده است
غزل
خداوند خدا پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چراکه میدانست انسان، بدون عشق، درد روح را ادراک نخواهد کرد، و بدون درد روح، بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت.
غزل
اما بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم، عوض شویم، رشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ، جایی برای تغییر کردن ندارد
maryam.khoshnejat69
__ بشنو گیلهمرد! بشنو و یادت باشد که من، موشهای کتابخانهها را اصلاً دوست نمیدارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دستوپا میزنی؛ وَاِلّا برای زندگی با تو، شرطِ ترکِ اعتیاد میگذاشتم. تو زندگی را خواندهیی، لَمسنکردهیی. تو در طول و عرضِ خاکِ مُقدّسِ زندگی راه نرفتهیی، فقط زندگی را وَرَقزدهیی و بَر زندگی حاشیه نوشتهیی. جنگلِ تو کاغذیست، تفنگِ تو کاغذی، اعتقاد تو به مردم، اعتقادی کاغذی و پارگیپذیر. تو، عطرها را خواندهیی، دشتها را خواندهیی، نگاهِ مُلتمسِ بچّهها را خواندهیی… کتاب، عاشق نمیشود، آواز نمیخوانَد، پای نمیکوبد، به دریا نمیزَنَد، دردِ مردُم را حسنمیکند…