این گریه برا مردهها بود؟ برا اینکه بعد از اینهمه سال دوباره به زادگاهم برگشته بودم بود؟ و یا شاید هم برا اینکه فکر میکردم تموم شدن این سفر دورودراز یه جورایی به مفهوم تموم شدن زندگیم هم هست، نمیدونم. بگی نگی داشت برف میاومد. داشتم با ریتم آروم دونههای کمتعداد برف غرق خاطراتم میشدم که یهو متوجه اون گوشهی تاریک قبرستون شدم که یه سگ سیاه بزرگ داشت از تو تاریکی منو دید میزد. اشکام رو پاک کردم و پشتبندش هم دماغم رو، اون سگ سیاه هم یه کم وراندازم کرد و بعدش هم به نشونهی دوستی دمش رو یه تکونی داد و رفت پی کارش، خیالم که از بابت اون راحت شد از قبرستون اومدم بیرون.
بریده هایی از کتاب "نام من سرخ"
خدیجه
چندتا از دوستا، یکی دو نفری از فامیل و هفت هشت نفری هم از اهل محل تو این دوازده سال مرده بودند. به قبرستونِ کنار خلیج رفتم و برا مادر و عموهام که در نبود من مرده بودن فاتحه خوندم. بوی خاک نمگرفته مثل همیشه داشت منقلبم میکرد. یکی رو قبر مادرم کوزهای سفالی گذاشته بوده که الان دیگه شکسته و تیکهتیکه شده بود، نمیدونم چرا وقتی تیکههای شکستهی اون کوزه رو دیدم بیاختیار گریهام گرفت.
خدیجه
سال ششم که در خدمت خوانین ممالک شرقی کتابت میکردم که چهرهی خیالی که از اون در ذهن داشتم اصلاً شبیهش نیست مطمئن بودم. سال هشتم چهرهای که تو ذهنم بود حتا شبیه چهرهی خیالی سال ششم هم نبود، این رو خوب میدونستم. حالا بعد از دوازده سال که سی و شش سالم شده و دوباره به استانبول برمیگشتم خیلی ناراحت بودم از اینکه هیچ خیالی از چهرهی اون تو ذهنم نبود.
خدیجه
چهار سال بعد از اینکه استانبول رو ترک کردم، همون موقع که بهعنوان پیک بعضی وقتا هم مسئول جمعآوری خراج دشتهای وسیع و کوههای پربرف و قلعههای سرد و بیروح شهرهای عجم رو زیر پا میگذاشتم متوجه شدم که آرومآروم دارم چهرهاش رو فراموش میکنم، برا فراموش نکردنش خیلی سعی کردم ولی خب قبول کنین که هر چهقدر هم کسی رو دوست داشته باشین اگه برا مدت طولانی نبینینش چهرهاش از یادتون میره.
خدیجه
بعد از دوازده سال دوباره به استانبول برمیگشتم، شهری که توش بهدنیا اومده و بزرگ شده بودم. نمیدونم چرا وارد شهر که میشدم حس کسی رو داشتم که تو خواب راه بره. میگن برا مردن وطن خوبه، منم انگار برگشته بودم که بمیرم. از دروازهی شهر که میگذشتم فقط مرگ تو ذهنم بود، البته عشق هم بود ولی خب اون هم درست مثل خاطرات دور و فراموششدهای که از این شهر داشتم بود، دخترعمهای که دوازده سال پیش عاشقش شده بودم.