وقتی کاری میکردم و دستم رو میشد، از زیر نگاههای مامان میتوانستم فرار کنم، از پسِ پسگردنیهای ملیحه برمیآمدم، در برابر تنبیه و تحریم پول هفتگی از سوی آقا جان پوستکلفت شده بودم، اما در مقابل نیشخندهای بیبی بهشدت آسیبپذیر بودم. لبخند مرموزش کمر هر پوستکلفتی را میشکست، چه برسد به من. بدیِ بیبی این بود که مستقیم چیزی نمیگفت؛ اما از نگاهش یک کتاب حرف تمسخرآمیز بیرون میآمد.
بریده هایی از کتاب "آبنبات هل دار"
maryam.khoshnejat69
بیبی میگفت: «من مِگم بذارینش شاگرد نونوایی بشه. لااقل هر وقت مِرین نونوایی بیصف بهمان نون بده.» من، که از این حرف بیبی حرصم گرفته بود و میدیدم خودش فقط بلد است تسبیح بچرخاند و به بقیه گیر بدهد، کتاب ریاضیام را جلویش گذاشتم و گفتم: «بیبی جان یا اینا رِ حل کن یا تو یَم پا شو بریم لبِ تنور!» بیبی، که نمیتوانست بخواند، از من خواست کتابم را برایش بخوانم. برای اینکه خجالتش بدهم، صورت مسئلهها را خواندم. بیبی مسئلهها را با همان تسبیحش یکییکی حساب کرد و دهانم را بست! من، که زورم آمده بود، تسبیح را از دستش گرفتم و گفتم: «اگه راست مِگی، بدون امداد غیبی حل کن!»
maryam.khoshnejat69
وقتی از کنار یکی از باغها میگذشتیم، یک سگ ولگرد جلویمان سبز شد و خواب را از سرمان پراند. آقا جان گفت که سگ گله است و با ما کاری ندارد. من و دایی هم با نظر آقا جان موافق بودیم؛ اما حیوان زبانبسته با ما موافق نبود و یکدفعه دنبالمان کرد. معلوم بود از گرسنگی حسابی دیوانه شده و در آن شرایط نان خشک کپکزده برایش حکم پیتزا دارد. احتمالاً ما را هم به شکل خوراکی میدید؛ آقا جان را به شکل کلهپاچه، دایی اکبر را به شکل اکبرجوجه، مرا هم به شکل اصغرجوجه! به محض اینکه سگ دنبالمان کرد، نه آقا جان از من یادش آمد، نه دایی اکبر از آقا جان، و نه من از آن دو. هر یک، بیتوجه به دیگری، داشتیم برای زنده ماندن با سرعت به سمت سرنوشت فرار میکردیم!
maryam.khoshnejat69
ـ آقا جان، من بالاخره نفهمیدم شهید شدن چیز خوبیه یا چیز بدیه! ـ معلومه … شهید شدن سعادته. رسیدن به کماله. ـ پس چرا اونجا گفتین که … ـ ببین، اگه ما برای شهیدی ناراحت مشیم یا براش گریه مکنیم، برای اون نیست؛ برای خودمانه، برای اینه که دلمان براش تنگ مشه، برای اینه که دوست نداریم از پیش ما بره. وگرنه اون داره جایی مره که لیاقتشِ داره. حالا یک سؤال؛ بگو وقتی اولین بار داداش محمدت مخواست بره دانشگاه و از پیش ما بره، تو خوشحال بودی یا ناراحت؟ ـ ناراحت. ـ دیدی؟ مگه دانشگاه جای بَدیه؟ ـ ها … پس چی که بَدَه! توش همهش باید درس بخوانی. ـ پس ایشالله به جای دانشگاه مری سربازی که فرق بهشت و جهنمِ بهتر بفهمی.
maryam.khoshnejat69
آقا جان با خونسردی سلامِ نمازش را داد. سپس، بدون اینکه توجهی به دعوای من و ملیحه داشته باشد، با خونسردی به سمت شلوارش رفت. در حالی که من و ملیحه بحث میکردیم، باز با خونسردی کمربندِ شلوارش را باز کرد و بعد در یک لحظه، که هیچ بویی از خونسردی نداشت، به سبب عصبانیت از دست محمد و ما، با رمزِ «دَ پدرسگا، بس کنین!»، با کمربندش به من و ملیحه حمله کرد!