ماجرا خیلی عجیب میشد، فقط اینکه جایی تو بیمارستانها که بچهها توش متولد میشوند صدای لوسترهای کریستال را توی خانههای قایقی میداد؛ چون بچهها هنوز وقت نکرده بودند تپش قلبشان را باهم یکی کنند. و توی خط پایان ماراتن نیویورک، شهر صدای جنگ میداد.
و در ضمن، خیلی وقتها هست که آدمها نیاز دارند سریع فرار کنند، اما آدمها از خودشان بال ندارند، یا هنوز ندارند. به این ترتیب، نظرتان دربارهٔ پیراهنِ دانِ پرنده چیست؟
بریده هایی از کتاب "بی نهایت بلند و به غایت نزدیک"
خدیجه
میکروفُنهای کوچک چی؟ چی میشد اگر هر کسی یکی از این میکروفُنها را قورت میداد، و این میکروفُنها هم صدای قلبمان را از بلندگوهای کوچکی پخش میکردند که میتوانستیم توی جیبهای لباسِ سرهمیمان بگذاریم؟ آن وقت شبها توی خیابان که اسکیتسواری میکردی، صدای تپش قلب همه را میتوانستی بشنوی و دیگران هم میتوانستند صدای قلب تو را بشنوند، یکجورهایی شبیه ردیابهای صوتی. چیز عجیبی که بهاش فکر میکنم این است که اگر قلب همهٔ آدمها درست سر یک وقت شروع میکرد به تپیدن چی میشد، مثل زنهایی که باهم زندگی میکنند و همه باهم یک وقت پریود میشوند، البته اینجور که من دربارهاش میدانم و البته اصلاً دلم نمیخواهد بدانم.
خدیجه
کتری چی؟ چی میشد اگر لولهاش که بازوبسته میشد، بخاری که ازش بیرون میزد تبدیل به دهانی میشد و میتوانست با سوتْ ملودیهای قشنگ بزند، شکسپیر بخواند یا اینکه اصلاً باهم بزنیم زیر خنده؟ میتوانستم کتریای اختراع کنم که با صدای بابا برایم کتاب بخواند، آن وقت میتوانستم بخوابم، شاید هم چندتا کتری بخشِ کُر زیردریایی زرد را که یکی از آهنگهای بیتلهاست و من دوست دارم باهم بخوانند؛ چون حشرهشناسی یکی از raisons d’être من است و این از آن اصطلاحهای فرانسوی است که بلدم.