غروب یکشنبهای در ماه اکتبر پاهایم مرا به محلهای کشاند که هر روز دیگری از آن اجتناب میکردم. نه! به زیارت هیچ شباهتی نداشت. بعد از ظهرهای یکشنبه، گاهی اوقات، خصوصاً وقتی تنها باشید، گمان میکنید که روزنهای در زمان باز میشود. فقط کافی است به داخل روزنه بلغزید. داستان همان سگ خشکشدهای که وقتی زنده بود، خیلی دوستش داشتید. درست همان لحظه که از جلوی ساختمان بزرگی با رنگ رونمای سفید و طلایی به شمارهی۱۱ خیابان اودسا میگذشتم، در پیادهروی روبهروی ساختمان چیزی احساس کردم. مثل سرگیجهای که وقتی روزنهای در زمان باز میشود به سراغتان میآید. بیحرکت ایستادم و به نمای ساختمان که حیاط کوچکی را احاطه کرده بود، خیره شدم. همین جا بود که پل شاستانیه همیشه اتومبیلش را پارک میکرد؛ درحالیکه در اتاقی در هتل یونیک خیابان مونپارناس زندگی میکرد. یادم میآید شبی از او پرسیدم چرا اتومبیلش را روبهروی هتل پارک نمیکند؟ با اکراه لبخندی زد و درحالیکه