ابوالقاسم قشیری به یاد مظلومیت اهل بیت پیامبر افتاد؛ چهره اش در هم رفت و با لحنی محزون به پیرزن نگاه کرد و گفت: «سالها میشود دلم برای شنیدن قرآن محمدی تنگ شده بود و امروز با آیات دلنشین قرآنی که بر زبانتان جاری شد به یاد روزهای خوش کودکی ام افتادم که در آغوش پدرم در مسجد مدینه گوش جان به نوای دلنشین
قرآن و کلمات پیامبر و علی میسپردم.»
بریده هایی از کتاب "شبیه مریم: روایتی داستانی از زندگی بانو فضه، خادمه حضرت زهرا (س)"
فاطمه
سلمان دخترها و غلامان سیاه پوست را از باهر تحویل گرفت و به عمد بلال حبشی سیاه پوست را مأمور کرد دخترها را به خانه پیامبر برساند. دیدن مرد سیاه پوستی که آنها به دیدنشان عادت داشتند از ترسی که آنها در غربت و از اعراب داشتند، میکاست.
فاطمه
سلمان با دست به یکی از درهایی که داخل مسجد باز می شد اشاره کرد و گفت: درِ خانه علی و بانویم فاطمه رو به مسجدالنبی باز می شود. فضه همراه سلمان به طرف خانه فاطمه رفت و متعجب تر از قبل به این فکر میکرد که چطور فقط در خانه رسول الله و دخترش رو به مسجد باز می شود.