ولید از حرکت بازماند؛ به عظمت حسینبنعلی و حقارت خود ایمان داشت.
مروان دوباره جرئت سخنگفتن پیدا کرد: «چرا گردنش را نزدی و کار را تمام نکردی؟.»
ولید تمام خشم فروخوردهاش را یکباره بر سر مروان ریخت:
-این دیگر چه مشورتی است مروان؟ میخواهی دین و دنیای مرا خراب کنی؟ به خداوندی خدا سوگند، فرمانروایی تمام دنیا را به قیمت خون حسین نمیخواهم. ای مروان، به خدا سوگند، گمان نمیکنم بتوان با دستی آغشته به خون پسر پیغمبر به دیدار خدا رفت و سبکبال بود. خداوند به قاتل حسین نگاه نخواهد کرد، پاکش نخواهد کرد و او را به عذابی دهشتناک گرفتار خواهد کرد.
بریده هایی از کتاب "میقات بلا"
خدیجه
سپس امام به ولید رو کرد و فرمود:
ای امیر، ما دودمان نبوت و سرچشمهٔ رسالتیم. ملائکه نزد ما رفتوآمد دارند. خدا بهواسطهٔ ما خیر و برکت را بر بندگانش فرومیفرستد.
اما یزید، مردی فاسق و شرابخوار، و آدمکشی وقیح است.
چون منی با چون اویی پیمان وفاداری نمیبندد.
تا فردا صبر کنید تا ببینید کدامیک از ما به خلافت شایستهتر است.
سپس خارج شد.
خدیجه
مروان چون گرگی که بوی طعمه به مشامش رسیده باشد، از سوراخ خود بیرون خزید و رو به ولید گفت: «ای امیر، بهانهاش را نپذیر. اگر بیعت نمیکند، گردنش را بزن.»
گرهی در ابروان حسین (ع) افتاد و لرزه بر زانوان مروان.
-وای بر تو ای ناپاک، بزرگتر از دهانت سخن میگویی و دونمایگیات را جار میزنی.
خدیجه
حسین (ع) به همراه سی تن از اصحابش وارد شد.
آرامش در چهرهاش نمایان بود. ولید که اضطراب خود را در مشتهای گرهکردهاش پنهان کرده بود، سخن آغاز کرد:
«معاویه، یاور مؤمنان، به رحمت الهی پیوست. اکنون، ای پسر علی، وفاداری خود را به پسرش یزید اعلام کن.»
-ای امیر، بیعت پنهانی را چه سود؟ فردا در حضور مردم ما را هم دعوت کن.