سر پاکی را که حبیب خدا میبوسید و پسرم صدایش میکرد، در اوج آسمان، به پهنه سرخرنگ شرق چقدر زیبا دلبری میکند. موهایش چون تکههای کوچک ابر به آرامی در حرکتاند. پیشانی برآمدهاش شبیه انار سرخ ترکخورده و قطرههای خون تا زیر چانهاش به قشنگی یاقوت دلمه بسته است. به زحمت، لبخند روی لبانش هنوز حفظ شده و جای زخم خارها روی لبان شریفش _ بعد از این که سر مطهر بارها روی زمین افتاده _ با خاک پر شده است. از آن بالا، هفتاد و دو مرد قطعه قطعه، در چشمان بیجان حسین (ع) دیدنیتر شدهاند! و درست مثل ستارههای یک شب صاف در سینهٔ دشت سوسو میزنند.
بریده هایی از کتاب "سفیر عشق"
خدیجه
با طلوع خورشید کربلا بر نیزهها، خورشید از شرم، انگار میخواهد زودتر از همیشه غروب کند.
خدیجه
کمی آنطرفتر حسین (ع) دیگری در میان سوز ستم، به تماشا ایستاده، حسین (ع) مکرر شده و این بار روی نیزه تابیدن گرفته است.
خدیجه
این آب، تاریخی است. مهریهٔ کوثر (س) است؛ عجین است با صدای مادری که جگر گوشهاش شهید عشق را صدا میزند: پسر شهیدم! شیرم حلالت!
خدیجه
زمان که چند لحظهای از حوادث عقب افتاده، حالا خیرهخیره دارد طفل لبان ترکخورده حسین (ع) را نگاه میکند که تشنه، در آغوش گشودهٔ مادر فرات جان داده است.
خدیجه
زمین از این سنگینی به خود میلرزد و کوچکتر از آن است که بتواند این پیکر را در میان بگیرد و حالا این پسر ابوتراب است که زمین را در حجاب خویش گرفته است.
خدیجه
گندم تنش با زخمهای بیامان داسها، چون دانههای تسبیح حبهحبه روی زمین افتاده و اینک حسین (ع)، در بیابان کربلا آرامتر از همیشه آرمیده است.
خدیجه
چند ساعتی میشود که شهید عشق حسین (ع)، به ملاقات پروردگار عالمیان رفته است؛ شهیدی که امروز حقیقت مرگ را میان خون، در نهایت زیبایی تصویر کرد. جای حیرت هم نیست چرا که این سنت برادری، پدری و مادری اوست.