«میشنویم که ما را فرا میخوانند اما سر برنمیگردانیم به امید آینده نفس میکشیم وقتی آیندهمان نقشهای بیش نیست در خیال کسب معرفتیم وقتی از آن شانه خالی میکنیم به دعا دست بلند میکنیم و ناجی را به انتظار مینشینیم وقتی آمرزش و رستگاری در دستانمان نشسته است. و همچنان ما خوابزدهگانیم و همچنان ما خوابزدهگانیم و همچنان دعا میخوانیم و همچنان میهراسیم…»
بریده هایی از کتاب "انجمن شاعران مرده"
عطیه
رفقا، در وجود همهٔ ما نیاز بزرگی هست که دوست داره پذیرفته و تأیید شه. اما باید به چیزی که در شما متفاوت و منحصربهفرد هست، اعتماد کنید حتی اگر عجیب و غریبه یا بقیه اون رو نمیپسندن. به قول فراست: «یک دوراهی در جنگل سر برآورده بود و من جادهای را در پی گرفتم که رد کمتری در آن نمایان بود و این همانی بود که راه را متفاوت میساخت.»
عطیه
«زنها کلیسای جامعاند، پسرها! در اولین فرصتی که یافتید، یکی از اونها رو برای عبادت انتخاب کنید.»
خدیجه
وقتی شاگردان، خبردار به پا خاستند، بیقراری پاها سکوت سنگین فضا را شکست. تاد اندرسن۴ شانزده ساله، از اندک دانشآموزانی که لباس فرم مدرسه را نپوشیده بود، وقتی باقیِ بچهها به پا خاستند مردّد بر جای خود ماند. مادرش سقلمهای به او زد تا از جا بلند شود. چهرهاش افسرده و غمگین بود و چشمانش را غباری از خشم و آشفتگی پر کرده بود. در سکوت، پسرهای دور و برش را تماشا کرد که هماهنگ فریاد میزدند: «سنت! افتخار! انضباط! سرافرازی!»
خدیجه
مدیر نولان موقرانه اعلام کرد: «مشعل دانش را از پیر به جوان، دست به دست بگردانید.» و هر پسر، شمع بغلدستیاش را روشن کرد.
«خانمها و آقایان، فارغالتحصیلان ممتاز و دانش آموزان… امسال، سال ۱۹۵۹، بیانگر صدمین سال حضور آکادمیِ عالیِ ولتون است. یکصد سال پیش، در سال ۱۸۵۹، چهلویک دانشآموز در همین مکان نشستند و سؤالهایی از آنها پرسیده شد که حالا از شما در شروع هر ترم تحصیلی پرسیده میشود. نولان به شکلی اغراقآمیز، مکثی کرد و آنگاه نگاهش را در فضایی که پر بود از چهرههای جوان ترسیده و هیجانزده، اینسو و آنسو گرداند. آنگاه غرّید: «آقایان! ارکان چهارگانه کداماند؟»