بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما توی اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدر بیرحم نیست که ما رو از آرامش پسازمرگ محروم کنه
بریده هایی از کتاب "دختری که رهایش کردی"
عطیه
ادامهدادن خودش یه عمل قهرمانانهست.»
عطیه
«همیشه فکر میکنم توانایی پول درآوردن برای امرارمعاش از طریق انجام کاری که آدم دوست داره و دلش میخواد ممکنه بزرگترین هدیهی زندگی به آدم باشه.»
عطیه
«تو واقعاً فکر میکنی که ماها حق انتخاب داریم؟» صداش خیلی ضعیف بود. «تو واقعاً فکر میکنی که ما انتخاب کردیم اینجوری زندگی کنیم؟ تو اینهمه خرابی و ویرونی، فکر میکنی خودمون انتخاب کردیم بخوایم شریک جرم یه عده از خدا بیخبرِ غاصب شیم؟ تو میدونی ما چه چیزهایی تو خط مقدم جبههها میبینیم؟ تو فقط به خودت فکر میکنی…»
عطیه
«انجام کار اشتباه فقط اولین بارش سخته، بعدش دیگه عادی میشه.»
مریم
«به نظر میرسه زیباییهای خیلی کوچیکی توی این دنیا وجود داره، لذتای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی توی شهر کوچیکتون خیلی تند و زنندهس؛ اما اگه تو هم چیزی رو که ما اطرافمون میبینیم ببینی متوجه میشی که همهی ما یهجورایی بازندهایم. هیچکی توی یه زندگی جنگی برنده نیست.»
مریم
میدونی چه حسی داره وقتی خودت رو به سرنوشتت بسپری و فرار کنی؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی، و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ! امید بود که داشت همراه با این تسکین پدیدار میشد.
مریم
فکر میکنی میدونی چی در انتظارته، یه شب بد جلوی تلویزیون، یه مست توی یه بار، پنهانشدن از گذشتهت، و ناگهان از مسیر خودت خارج میشی بهسمت یه تقدیر کاملاً جدید که حتا نمیدونستی وجود داره.
مریم
«به نظر میرسه زیباییهای خیلی کوچیکی توی این دنیا وجود داره، لذتای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی توی شهر کوچیکتون خیلی تند و زنندهس؛ اما اگه تو هم چیزی رو که ما اطرافمون میبینیم ببینی متوجه میشی که همهی ما یهجورایی بازندهایم. هیچکی توی یه زندگی جنگی برنده نیست.»
مریم
بعضیوقتها زندگی سراسر پُر میشود از موانعی که حتا نمیشود پا را برای قدم بعدی جلوی پای دیگر گذاشت. بعضیوقتها لیو میفهمید که مشکلات فقط از دل یک اعتقاد کورکورانه پدید میآیند.