بوگدان شانه بالا میاندازد. «خب، من لهستانی را روان صحبت میکنم.»
ایان میگوید: «هر بار که از تو میخواهم کاری را انجام دهی، انجام میشود، خیلی خوب هم انجام میشود و خیلی ارزان.»
بوگدان میگوید: «متشکرم.»
«پس، فقط برایم سؤال شد. آیا فکر میکنی آمادهٔ چیزی بزرگتر هستی؟»
بوگدان میگوید: «البته.»
ایان میگوید: «ولی خیلی بزرگتر؟»
بریده هایی از کتاب "حلقه قتل پنجشنبه ها"
خدیجه
ایان پاکتی را از جیبش بیرون میآورد. «خیلی خب، بوگدان، عادلانه است. این سههزار تاست. برایت کافی است؟»
بوگدان درمانده بهنظر میرسد. «سههزار تا، البته.»
ایان آن را تحویل میدهد. «در حقیقت دوهزاروهشتصد تاست، اما بین دوستان این تفاوتها مهم نیست. حالا، میخواستم راجع به چیزی از تو سؤال کنم.»
بوگدان درحالیکه پول را در جیبش میگذارد، میگوید: «البته.»
«به نظر آدمِ باهوشی میآیی، بوگدان.»
خدیجه
ایان میگوید: «ارزان است، فقط به شرط آنکه کار را خوب انجام بدهی، بوگدان. رنگ دوغابش رفته است. نگاه کن. من سفید مرجانی میخواستم.»
ایان تلفنش را بیرون آورده و عکسی از استخر جدیدش را پیدا کرده و به بوگدان نشان میدهد.
«نه، این فیلتر است، بیا فیلترش را برداریم.» بوگدان کلیدی را فشار میدهد و عکس بلافاصله پرنور میشود. «سفید مرجانی، بفرما.»
ایان با سر تأیید میکند. به امتحانش میارزید. بعضیوقتها لازم است بدانید کِی وقت پرداخت رسیده است.
خدیجه
وقتش که برسد، ایان با تونی کوران روبهرو خواهد شد، اما فعلاً باید با بوگدان سروکله بزند. خبر خوب این است که بوگدان نمیخواهد او را بکشد. ایان مینشیند.
ایان میپرسد: «این داستانها راجع به دوهزار تا چیست، بوگدان؟»
بوگدان مشغول نوشیدن از یک بطری دولیتری لیلت است که قاچاقی به درون کافه آورده است. «چهارهزار تا. برای کاشیکاریِ مجدد یک استخر خیلی ارزان است. نمیدانم که آیا این را میدانی؟»
خدیجه
بوگدان آن روز بزرگترین نگرانیِ ایان نیست. اگر درنهایت مجبور به پرداخت پول به او شود، ایرادی ندارد. بزرگترین نگرانیِ ایان، کشته شدن توسط تونی کوران است.
ایان چایش را بهسمت میز میبرد و در راه هرکسی را که بالای شصت سال سن دارد بررسی میکند. بالای شصت و با پولِ آمدن به وِیترُز؟ با خودش فکر میکند که ده سالِ دیگر زمان دارند. آرزو میکند که ای کاش با خودش چند بروشور آورده بود.
خدیجه
«آیا قهوههایتان تماماً تجارت منصفانه هستند؟»
زن جوانی که پشت بار است، لبخندزنان میگوید: «بله، همه تجارت منصفانه هستند.»
ایان میگوید: «حیف شد.» او نمیخواهد پانزده پِنی اضافه پرداخت کند تا به کسی که هیچگاه او را ملاقات نخواهد کرد در کشوری که هیچگاه بدان سفر نخواهد کرد، کمک کند. «یک لیوان چای لطفاً. با شیر بادام.»
خدیجه
هنگام ورود، متوجه بوگدان در کنار پنجره میشود. ایان به بوگدان چهارهزار پوند بدهکار است. مدتی است که دارد وقتکشی میکند، به این امید که بوگدان از کشور به بیرون پرت شود، ولی تا الان شانس با او یار نبوده است. بههرحال، حالا برایش کاری واقعی دارد، پس همهچیز حل میشود. برای آن لهستانی دستی تکان میدهد و به سمت بار میرود و تابلوی آن را بهدنبال قهوه بررسی میکند.
خدیجه
یک کافه در شعبهٔ تانبریج وِلزِ سوپرمارکتِ وِیترُزِ وجود دارد. ایان ونتهام رِنجرُووِرش را در آخرین جایگاه پارکینگ خالیِ ویژهٔ معلولان، پارک میکند، نه بهخاطر آنکه معلول است، بلکه بهخاطر آنکه این جایگاه به در نزدیکتر است.