اسلحه مرتضی کجاست؟ میخواهم، با اسحله او بجنگم.
بریده هایی از کتاب "آب هرگز نمی میرد"
خانم
یکی از پدران شهدا که نامش یادم نیست، از نحوه شهادت پسرش دقیقاً خبر داشت و جزئیات آنرا به گونهای تعریف کرد که گویی خودش در جادهام القصر کنار فرزندش بوده است. تمام این جزئیات را قبل از شهادت او، در عالم خواب دیده بود.
خانم
خداوندا به حق هشت و چارت زما بگذر شتری دیدی ندیدی
خانم
یک بسیجی پرسید: «حاج میرزا اسم اینجا چیه؟!» گفتم: «شلمچه» روحیه خوبی داشت، کم سن و سال بود و دور برش پر از جنازه، اشارهای به جنارهها کرد و گفت: «ولی من فکر میکنم اینجا قلمچه است، چون هرکس پایش به اینجا رسیده، قلم شده». توی آن آتش شنیدن یک جمله که از یک دل آرام برمیخاست غنیمت بود.
خانم
این نجواهای مهربانانه با لحن و موسیقی دلنشین او، قبل از من برای دو برادر بزرگترم و بعداز من، برای سه برادر و حتی دو خواهر کوچکترم، شعری آشنا و گوش نواز بود. برادران و خواهرانم به یک اندازه از محبت پدر سهم داشتند ولی کاکه با هر کدام بهاندازهای محبت میکرد که هر فرزندی خود را عزیز دردانه پدر میدانست او استاد به مکتب نرفته و به ظاهر بی سوادی بود که آموزههای مکتب و اخلاقِ حسنه پیامبر به عمق جانش نشسته بود و از او شیخ بی عمامه و قبای روستای محمدآباد را ساخته بود.
خانم
میخواستم از فلسفه حجاب بگویم اما قادر نبودم. یک پرتقال بزرگ و خوش رنگ کنار دستم بود، با انگشت یک تکه از آن را کندم و با دهن به داخل آن فوت کردم، او به آلمانی گفته بود: «اکس وار» یعنی با این لباس خانمها گرمشان میشود و من بعد از فوت کردن گفتم: «اکس کاپوت» یعنی اگر این پوشش روی این میوه نباشد، خیلی زود خراب میشود. زن آلمانی که با این مثال خیلی خوب منظورم را فهمید، کف دستانش را به هم مالید و از شادی و نشاط یک جیغ کوچولو کشید و با شصتش اشاره کرد که اُکی، اُکی
خانم
از ضبطی که صدای حرام بیرون بیاید نباید صدای روضه شنید.» آقام جدی تر از آن بود که توجیه مرا بپذیرد. او در خانه کسی که در نهاوند تلویزیون داشت نمیرفت و اگر میرفت اهل خانه به احترام او تلویزیون را خاموش میکردند و یا او پشت به تلویزیون مینشست.
خانم
تدّبر در قرآن و تسلط بر احادیث و روایت معصومین علیهم السلام از او انسانی خدا گونه ساخته بود. سخن بیهوده نمیگفت و کلمات از عمق جانش برمیخواست و روی هر شنوندهای تأثیر میگذاشت.
خانم
شرمنده حاجیه خانم بودم. همیشه تنها بود تا پیش از انقلاب که دنبال کار در تهران و آبادان بودم و او تنها میماند بعد از جنگ هم، پایم در شهر بند نمیشد