به فرمانده گردانها گفتم: «شاید باور نکنید، اما عراقیها سه، چهار کیلومتری ما هستند. فقط ما هستیم و خدای ما. اگر امروز ما لحظهای درنگ کنیم، پا روی خون دهها هزار شهید گذاشتهایم. عراقیها پذیرش قطعنامه را نشانه ضعف ما دانستهاند، آنها پایبند به هیچ عهد و قرار و قراردادی نیستند و ما باید نشان بدهیم که فرزندان عاشورائیم.» عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علی اصغر گفت: «حاجی، ما برای هر نیرو حتی بهاندازه یک خشاب، فشنگ نداریم» گفتم: «یعنی تو بی سلاح تری یا ۶ ماههامام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علی اصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ اگر دستتان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان.»
بریده هایی از کتاب "آب هرگز نمی میرد"
خانم
کیست این سرو قدِ تشنه لبِ مشک بدوش؟
خانم
شکست یا پیروزی در نبرد فرع است، ما فرزند تکلیفیم
خانم
درجه و دماسنج هم نداشت گاهی هیزمها به قدری «الو» میگرفتند که آب داخل خزینه، مثل سماور میجوشید و قل قل میکرد. عذاب الیم بود تن دادن به خزینه و بیرون آمدن از آن. مثل لبوپوست تنمان سرخ میشد، تازه نوبت کیسه کشیدن کاکه میرسید. نالهام در میآمد و با التماس میگفتم: «پوس گُردَمَه کَنی، کاکَه» خم به ابرو نمیآورد و جواب میداد: «رُولَه رفت تا سه ماه دِیر
خانم
«تهران چه خبر؟» میگفتم: «شهر شهر فرنگه، از همه رنگه» پدرم اسم رنگ را که شنید، قرآن را آورد آیهای خواند کهاشاره به رنگ داشت آیه این بود: «صبغه الله و من احسن من الله صبغه» و خودش ترجمه کرد که: «رنگ خدا و چه رنگی نیکوتر و زیباتر از رنگ خداست» و توضیح داد که اگر خدا را در نظر داشته باشی، هیچ رنگی جلو چشمانت زیبا جلوه نمیکند.
خانم
یک بار به شوخی به او گفتم: «امیر اگر تو شهید شوی، چه کسی مثل سال قبل در زمستان، نفتِ خانه را تأمین میکند» او یک کلمه جواب داد: «خدا
خانم
ای برادرم تو صاحب پرچم و علمدار من هستی و هنگامی که تو نباشی، سپاه من پراکنده میشوند.
خانم
در عوالم کودکیام. شوقی برای شنیدن قصه حضرت عباس در درونم جوشید. پرسیدم: «عباس بُوای کی بید؟» کاکه جوابی داد که، نه من و نه هیچکدام از فرزندانش نفهمیدیم که منظور او چیست. او که تا اینجا از نامها و نسبتها صحبت میکرد در جوابم گفت: «عباس بُوای مَشک بید» او از نگاه پرسان و متعجب ما فهمید که باید درباره «پدر مشک» بیشتر توضیح بدهد. لذت شنیدن اسب سواری شجاع و تنها که از میان نخلستان، صف لشگر را میشکافد و به فرات میرسد و آب را در مشک پر میکند و هنگام برگشت با چشمان تیرخورده و دستان قلم شده، مشک را مثل طفل عزیزی در میان میگیرد تا مشک تیر نخورد و آب به خیمهها برسد، بیاد ماندنی ترین قصه کودکیام بود که من را شیفته نام و مرام اباالفضل العباس کرد. شیفته «اباالقِربَه»
خانم
باید در مقابل زور کم نیاورد. این درسی است کهامام حسین به ما داده
خانم
عباس بُوای مَشک بید