عصبانیت من از مردسالاری در آن سالهای کودکی از موقعی شروع شد که دیدم مادرم و کلفتهای خانه در جایگاه قربانیاند، تحتفرمان، بدون امکانات و بدون صدا؛ اولی چون عرفها را به چالش کشیده بود و مابقی چون فقیر بودند. البته که من آنموقع هیچکدام از اینها را نمیفهمیدم -این توضیحات را در پنجاهسالگی و در فرایند درمان، صورتبندی کردم- اما با اینکه نمیتوانستم دلیل و برهان بیاورم، احساس نارضایتیام چنان نیرومند بود که دغدغهای همیشگی برای عدالت و نفرتی درونی از مردسالاری در من ایجاد کرد. این سرخوردگی در خانوادهی من ناهنجار بود؛ خانوادهای که خود را روشنفکر و بهروز میدانست، اما طبق الگوهای امروزی، صادقانه بگویم، مال عهد پارینهسنگی بود.