با رفتن آن دو، حالوهوای شاد و سرزنده هم از کافه رخت بربست و فضای کافه در سکوت فرورفت. هیچ موسیقی زمینهای در کافه پخش نمیشد و این به آن معنا بود که وقتی کسی در کافه حرف نمیزد، میشد صدای ورقزدن کتاب داستان زن سفیدپوش را شنید.
ناگاره همان طور که مشغول برقانداختن لیوانی بود، از کازو پرسید: «نگفتهن کینویو چطور داره با بیماریش کنار میاد؟» لحن صدایش هیچ فرقی با زمانی که با خودش حرف میزد، نداشت. کازو سرش را تکانی داد. اما به سؤال او جواب نداد.
بریده هایی از کتاب "پیش از آنکه قهوه سرد شود 2"
خدیجه
میدونم تو کافه هم سرت شلوغه. برای همین از اینکه این هفته هم کار تدریس کلاسهای هنری رو به عهده گرفتی، ممنونم.
کازو جواب داد: «چرا به عهده نگیرم. خواهش میکنم.»
یوسوکه در حالی که سرش را برای کازو و ناگاره تکان میداد که هر دو پشت پیشخوان ایستاده بودند، گفت: «بهخاطر آبپرتقال ممنونم.» و اولین نفری بود که کافه را ترک کرد.
دینگدانگ
خیلی خوب. من هم میرم دیگه.
کیوکو دستش را بهعلامت خداحافظی تکان داد و بهدنبال یوسوکه از درِ کافه خارج شد.
دینگدانگ
خدیجه
کیوکو از اینکه پول آبپرتقال دوم را پرداخت نکرده بود، احساس خوبی نداشت. اما از طرفی هم میدانست که کازو بههیچوجه آن را قبول نمیکند.
کیوکو در حالی که پول آبپرتقال را از روی پیشخوان برمیداشت، گفت: «خیلی خوب. هرچی که تو بگی. ممنون.» و بعد پول را به داخل کیف پولش بازگرداند.
کازو در حالی که با احترام به کیوکو تعظیم میکرد، گفت: «از طرف من به استاد کینویو سلام برسونین.»
کینویو به کازو از هفتسالگی نقاشی میآموخت. همو بود که کازو را تشویق به تحصیل در دانشگاه هنرهای زیبا کرد. کازو پس از فارغالتحصیلی، شروع به کار پارهوقت در مدرسهٔ نقاشی کینویو کرده بود. حالا که کینویو در بیمارستان بستری شده بود، کار تدریس تمام کلاسهای مدرسه به عهدهٔ کازو بود.
خدیجه
کیوکو ساک غذای بیرونبر را به یوسوکه داد و بدون آنکه به صورتحساب نگاهی بیندازد، پول ساندویچ و قهوه و آبپرتقال، بهعلاوهٔ هزینهٔ آبپرتقال دوم را که کازو برای یوسوکه ریخته بود، روی پیشخوان گذاشت.
کازو در حالی که پول را برمیداشت، گفت: «آبپرتقال دوم رو مهمون کافه هستین.» مبلغ آبپرتقال دومی را از صورتحساب کم کرد و با صدای بلند شروع به فشاردادن کلیدهای صندوق کرد.
نه. پول این رو هم پرداخت میکنم.
بابت چیزی که سفارش ندادی، پولی پرداخت نمیکنی. من خودم لیوان دوم رو براش ریختم.
کیوکو نمیخواست بقیهٔ پول رو از روی پیشخوان بردارد. اما کازو همان موقع پول را به همراه رسید در سینی مخصوص گذاشت و به کیوکو داد.
اوه! باشه.
خدیجه
کیوکو به ناگاره نگاه کرد. انگار میخواست بپرسد: «از کجا یاد گرفته؟»
ناگاره شانه بالا انداخت و گفت: «سر درنمیارم.»
یوسوکه نگاهی زیرچشمی به کیوکو و ناگاره انداخت و شروع به سقلمهزدن به بازوی کیوکو کرد. او که به نظر میآمد از انتظار خسته شده است، از کیوکو پرسید: «الان میتونیم بریم؟!»
کیوکو تصدیق کرد که دیگر باید عجله کنند و به یوسوکه گفت: «قرار بود بریم دیگه.» و سپس از صندلی کنار پیشخوان برخاست.
کیوکو در حالی که برای میکی شکلک درمیآورد، گفت: «وقتشه که موی هم بره دیگه عزیزان.»
خدیجه
سروکلهٔ مردی قدبلند از آشپزخانه پیدا شد که در حال استراقسمع گفتوگوی آنها بود.
هی هی! ساندویچهای کی رو گفتی بدمزه است؟!
او ناگاره، صاحب کافه و پدر میکی بود. مادر میکی دیگر با آنها نبود. او بهخاطر قلب ضعیفی که داشت، شش سال پیش بعد از بهدنیاآوردن میکی، از دنیا رفته بود.
میکی با عشوه و ادا گفت: «ای داد! خب عزیزان، فکر کنم موی دیگه بره.» او سرش را برای کیوکو خم کرد و دواندوان بهسمت اتاق پشتی رفت.
موی؟!
خدیجه
یوسوکه که روی چهارپایهٔ کناری نشسته بود، همان طور پشت به میکی کرده بود و آهستهآهسته دومین لیوان آبپرتقالش را هورت میکشید.
خانم کینویو هنوز از غذاهای بابام خسته نشده؟! هر روز که داره همین غذاها رو میخوره.
خانم کینویو میگه عاشق قهوه و ساندویچ دستپخت باباته!
میکی همچنان با صدای بلند گفت: «نمیدونم چرا! آخه ساندویچهای بابا اونقدرها هم خوشمزه نیست.»
خدیجه
کازو نیز در حالی که لبخند گوشهٔ لبش نقش میبست، گفت: «آره. فردا مدرسهها باز میشه.»
میکی همچنان با صدایی چنان بلند که در سرتاسر کافه طنینانداز بود، پرسید: «بانو کینویو چطوره؟! خوبه؟»
کیوکو در حالی که ساک مقوایی حاوی غذای بیرونبر را بالا گرفته بود، گفت: «خانم کینویو خوبه. ما امروز هم اومدیم کافه تا قهوه و ساندویچ دستپخت بابات رو براش ببریم.»
خدیجه
کیوکو گفت: «سلام میکی عزیز! این کولهٔ معرکه رو از کجا گرفتی؟»
میکی با لبخندی گشاده، در حالی که داشت به کازو اشاره میکرد، گفت: «اون این کیف رو برای موی آورده!»
کیوکو در تعریف کیف گفت: «وای! چه معرکه است!»
کیوکو به کازو نگاه کرد و با صدایی خیلی آهسته پرسید: «مگه فردا مدرسهها باز نمیشه؟»
کیوکو نه میخواست از رفتار میکی انتقاد کرده باشد و نه قصد داشت او را مسخره کند. در واقع، خوشحالی زائدالوصف میکی از اینکه صاحب کیف جدیدی شده بود و کوله بر دوش، آن دورواطراف جولان میداد، لبخندی بیغلوغش بر چهرهٔ کیوکو نشانده بود.
خدیجه
زنگ در به صدا درآمد. دختری وارد شد که کازو با دیدن او بهجای آنکه طبق معمول بگوید «سلام. خوش اومدین»، گفت: «به خونه خوش اومدی!»
اسم دختر میکی توکیتا، دختر صاحب کافه، ناگاره توکیتا بود. او مغرورانه کولهپشتی رَندوسِروی قرمز روشنی را که مخصوص مدرسه بود، بر کول خود حمل میکرد. میکی با صدایی بلند که در سرتاسر کافه طنینانداز بود، خبر آمدنش را به همه داد و گفت: «موی برگشته عزیزان!»