کتابم را بازوبسته میکنم. چشمم روی سطرها سُر میخورد. گوشم پر شده از صدای فینفین زنی که کنارم نشسته. برگۀ سونوگرافی را مثل قابعکس یک عزیز ازدسترفته نگاه میکند. مبهم حرف میزند و اشک میریزد. به سمتم برمیگردد.
کتابم را بازوبسته میکنم. چشمم روی سطرها سُر میخورد. گوشم پر شده از صدای فینفین زنی که کنارم نشسته. برگۀ سونوگرافی را مثل قابعکس یک عزیز ازدسترفته نگاه میکند. مبهم حرف میزند و اشک میریزد. به سمتم برمیگردد.