ننه گفت: «این حرف آویزه گوشت باشد، دخترم: مثل عقربه قطبنما که همیشه رو به شمال است، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا میکند. همیشه یادت باشد، مریم.
بریده هایی از کتاب "هزار خورشید تابان"
خانم
رازت را به باد بگو، اما ملامتش نکن که با درختها در میانش میگذارد.»
خانم
یاد حرف ننه افتاد که زمانی گفته بود هر دانه برفی آه پرغصه زنی در یک گوشه دنیاست. هر آهی به آسمان میرود و ابر میشود و بعد به صورت دانههای کوچک خاموش روی مردم پایین میریزد. گفته بود یادمان میآورد که ما زنها چطور رنج میبریم. چطور ساکت هر چه بر سر ما بریزد تحمل میکنیم.
خانم
«دوست جوان من، حکایت کشور ما این است، یک مهاجم پس از مهاجم دیگر. مقدونیها، ساسانیان، عربها، مغولها، حالا هم که شورویها. اما ما مثل آن دیوارها هستیم. در هم شکسته، بدون هیچ قشنگی چشمگیری، اما هنوز سر پا. حقیقت ندارد، برادر؟
خانم
پرتو مهتابها بر بامها نتوان شمرد یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش
خانم
زنها توجه کنند: همیشه در خانه میمانید. برای زنان صحیح نیست که بیهدف در خیابانها بگردند. اگر از خانه بیرون میآیید، باید یک محرم، یک خویشاوند مرد، همراهتان باشد. اگر در خیابان شما را تنها ببینند، کتک میخورید و به خانه فرستاده میشوید. تحت هیچ شرایطی نباید صورتتان نمایان باشد. وقتی از خانه بیرون میآیید، باید برقع بپوشید. اگر سرپیچی کنید، سخت کتک میخورید. آرایش ممنوع است. جواهرات ممنوع است. لباسهای چشمگیر نمیپوشید. حرف نمیزنید، مگر اینکه چیزی از شما بپرسند. چشمتان نباید به چشم مردها دوخته شود. در ملاء عام نمیخندید. اگر بخندید، کتک میخورید. ناخنها را لاک نمیزنید. اگر بزنید، یک انگشتتان قطع میشود. مدرسه رفتن برای دخترها قدغن است، همه مدارس دخترانه بیدرنگ تعطیل میشود. کار کردن برای زنها ممنوع است. اگر جرم زنا ثابت شود، سنگسار میشوید. گوش کنید، خوب گوش کنید. اطاعت کنید. اللهُ اکبر
خانم
ناشنیده گرفتن این جور حرف زدن، تحمل سرزنشها، تمسخر، توهینها، طوری از کنارش رد شدن که انگار چیزی جز گربهای خانگی نیست، برای مریم آسان نبود. اما پس از چهار سال ازدواج مریم بهروشنی میدانست وقتی زنی بترسد، چطور میتواند مدارا کند. و مریم میترسید.
خانم
اینجا آینده مهم نبود و گذشته تنها این حکمت را در بر داشت: اینکه عشق سوء تفاهمی ویرانگر است و همدست آن، امید، سرابی جفا پیشه. و هر وقت این دو گل سمی در آن کشتزار سوخته جوانه میزد، مریم آنها را ریشهکن میکرد. آنها را از ریشه درمیآورد و پیش از اینکه پا بگیرند در گودالی میانداخت.
خانم
سنش هم آنقدر قد نمیداد که بیانصافی را دریابد و بفهمد به وجود آورنده حرامی مقصر است، نه خود حرامی که تنها گناهش به دنیا آمدن است
خانم
راننده که خاکستر سیگارش را از شیشه بغل دست به بیرون میتکاند، گفت: «دوست جوان من، حکایت کشور ما این است، یک مهاجم پس از مهاجم دیگر. مقدونیها، ساسانیان، عربها، مغولها، حالا هم که شورویها. اما ما مثل آن دیوارها هستیم. در هم شکسته، بدون هیچ قشنگی چشمگیری، اما هنوز سر پا. حقیقت ندارد، برادر؟» بابا گفت: «چرا! دارد.