بریده هایی از کتاب "بیگانه"

عطیه

آن‌وقت، نمی‌دانم چرا، چیزی درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم، فحشش دادم، و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی سراغم می‌آمد. بله، این همه‌ی چیزی بود که داشتم. اما دست‌کم درست همان‌قدر که این زندگی مرا در چنگش داشت من هم این زندگی را در چنگ داشتم. حق داشتم، هنوز هم حق دارم، همیشه حق داشتم.

عطیه

هیچ‌چیز، هیچ‌چیز اهمیت نداشت و من خوب می‌دانستم چرا، او هم می‌دانست چرا. در تمام این زندگیِ پوچی که سر کرده بودم، از آن تهِ تهِ آینده‌ام، از آن سر سال‌هایی که هنوز نیامده بودند، همیشه یک نَفَس تیره به‌طرفم می‌آمد، نَفَس تیره‌ای که سر راهش هر چیزی را که آن موقع به من وعده می‌دادند بی‌تفاوت می‌کرد، وعده‌هایی برای سال‌هایی که هیچ واقعی‌تر از سال‌هایی نبودند که همین حالا زندگی‌شان می‌کردم. مرگ آدم‌های دیگر یا محبت مادر چه اهمیتی برای من داشت؛ خدای او، زندگی‌هایی که آدم‌ها انتخاب می‌کنند، یا سرنوشتی که برای خودشان رقم می‌زنند چه اهمیتی برای من داشت، وقتی که برای من مسلم بود که همه‌مان همان سرنوشت را داریم، من و میلیاردها آدم‌های بهتر دیگر، که مثل خود او می‌گفتند برادر من هستند؟ نمی‌توانست بفهمد. او هم یک روز محکوم می‌شد. چه اهمیتی داشت اگر او هم متهم به قتل می‌شد و بعد چون سر خاک مادرش گریه نکرده بود اعدام می‌شد؟

عطیه

دادستان حالا داشت از روح من حرف می‌زد. به آقایان هیئت‌منصفه گفت، روح مرا کاویده و هیچ‌چیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلاً روح ندارم، هیچ‌چیز انسانی در وجود من نیست و هیچ‌یک از آن اصول اخلاقی که در دل انسان‌هاست در دل من وجود ندارد.

عطیه

آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند.

عطیه

همه‌ی حواسم به آفتاب بود که حس خوبی به من می‌داد. شن‌های ساحل کم‌کم زیر پایمان داغ می‌شدند. چند لحظه‌ای باز جلوی میل شدیدم را برای رفتن توی آب گرفتم، اما دست‌آخر به ماسون گفتم، «بریم؟» و شیرجه زدم توی آب.

عطیه

زندگی‌ام را که نگاه می‌کردم، دلیلی پیدا نمی‌کردم که از زندگی‌ام ناراضی باشم.

عطیه

پنجره را بستم و بر که می‌گشتم در آینه چشمم به گوشه‌ای از میزم افتاد که چراغ الکلی‌ام آن‌جا کنار تکه‌ای نان بود. از خاطرم گذشت که به‌هرحال یک یکشنبه‌ی دیگر را هم به سر آورده‌ام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچ‌چیز عوض نشده است.

عطیه

وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپه‌هایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی می‌زد. بادی هم که از طرف تپه‌ها می‌آمد با خودش بوی نمک می‌آورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدت‌ها بود که ییلاق نیامده بودم و حس می‌کردم که اگر به خاطر مامان نبود چه‌قدر الان می‌توانستم از پیاده‌روی لذت ببرم.

عطیه

سرتاسر آسمان انگار شکاف خورد و بارانی از آتش از آن بارید. تمام وجودم منقبض شد و دستم محکم‌تر روی هفت‌تیر فشرده شد. ماشه زیر انگشتم آمد؛ قبضه‌ی صاف و صیقلی‌اش را لمس کردم؛ و آن‌جا، وسط آن‌همه سر و صدای تیز و کرکننده بود که همه‌چیز اتفاق افتاد. عرق و آفتاب را کنار زدم. می‌دانستم که جریان متوازن روز را به هم زده‌ام و داغان کرده‌ام و آن سکوت فوق‌العاده‌ی ساحلی را که در آن شاد بودم شکسته‌ام. بعد چهار بار دیگر به آن جسم بی‌جان شلیک کردم. گلوله‌ها در این جسم می‌نشستند بدون این‌که ردی از خودشان به جا بگذارند. مثل نواختن چهار ضربه‌ی محکم به در بدبختی بود.

عطیه

امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. تلگرامی از خانه‌ی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمی‌رساند. شاید هم دیروز بوده است.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.