مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکده چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکده زادگاه او، مهمانخانهای را اداره میکردند. برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچهاش را در مهمانخانه دیگری گذاشته بود، و به مهمانخانه مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسند، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اتاقی در آنجا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیله چکشی، برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند و جسدش را به رودخانه انداخته بودند. صبح، زنش آمده بود و بیاینکه از قضایا خبر داشته باشد هویت مسافر را فاش کرده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه انداخته بود…… از یک جهت باور نکردنی بود. اما از جهت دیگر طبیعی مینمود. باری من دریافتم که مرد مسافر کمی استحقاق این سرنوشت را داشته است. و دریافتم که هرگز نباید شوخی کرد.
بریده هایی از کتاب "بیگانه"
حامد
همیشه روزهایی هست که… «انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد…»
حامد
این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالبآ تکرار میکرد که انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
حامد
مادرم اغلب میگفت که هیچ وقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. در زندانم هنگامی که آسمان به خود رنگ میگرفت و روز نوی آهسته به سلولم میلغزید، حرف او را تصدیق میکردم.
حامد
«به آنچه که ما را با برخی از انسانها وابسته میکند نام عشق ندهیم…»
حامد
اینطور پیدا است که شما آدمی کمحرف و سر بهتو هستید، و در این باره نظر مرا خواست بداند. جواب دادم: «علتش این است که هیچوقت چیز مهمی ندارم که بگویم. در این صورت خاموش میمانم.»
حامد
پس از لحظه ای سکوت زیر لب زمزمه کرد که من آدم عجیبی هستم و بدون شک مرا دوست دارد اما شاید روزی به همین دلیل از من متنفر شود
حامد
. آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود.
حامد
او حرف مرا درک نمیکرد و از اینرو کمی از من بدش آمد.
حامد
سودی که از مشغول کردن مردم میشود برد، مدت زمانی طول نمیکشد.