من پیشکار آقا سید نورالدین بودم. ایشان مأمورم کرد که هر روز بعدازظهر، درشکهای کرایه کنم و حاج شیخ را به آن روستا ببرم و بیاورم. روز اول، درشکهای کرایه کردم و به دنبال حاج شیخ رفتم. ایشان منزل یکی از آشنایان یزدیاش بود. سوار شدیم و رفتیم. به حافظیه که رسیدیم، اشاره کرد درشکه را نگه دارم. پیاده شد و در قبرستانی که آنجا بود، فاتحهای برای مرحوم اصطهباناتی خواند. دوباره سوار شدیم. راه زیاد بود و جادهٔ خاکیای که از بین مزارع و باغها میگذشت، پرپیچوخم بود و پستیوبلندی زیادی داشت. سنگهای کوچکی که در دل جاده نشسته بود، زیر چرخ میرفت و درشکه را تکان میداد. حاج شیخ گفت: «صد رحمت به الاغ خودم!»
بریده هایی از کتاب "گوهر شب چراغ"
خدیجه
حاج شیخ شبها آنجا نماز میخواندند و منبر میرفتند. شیرازیها از آن نماز و منبر استقبال پرشوری کردند! همزمان از روستایی نزدیک شهر نیز که زمانی حاج شیخ برای تبلیغ به آنجا رفته بودند، دعوت به منبر شدند. آقا سید نورالدین نظرشان این بود که حتی اگر حاج شیخ با درشکه به آن روستا برود، رفتوبرگشتشان چهار ساعت طول میکشد. خسته میشوند و ممکن است به نماز مسجد وکیل نرسند یا برای سخنرانی حال نداشته باشند. حاج شیخ گفت: «یکی دو روز امتحان میکنیم. اگر پیشبینی شما درست از آب درآمد، دیگر نمیروم.»
خدیجه
ما شیرازیها حاج شیخ را از زمانی که آیتالله اصطهباناتی از نجف به شیراز و اصطهبانات بازگشت، میشناختیم و به ایشان ارادت داشتیم. آنموقع حاج شیخ که شاگرد ایشان بود، استاد را همراهی کرد و مدتی را در شیراز ماند. پس از آنکه آقای اصطهباناتی در دفاع از مشروطه کشته شد، حاج شیخ به احترام استاد شهیدش، پیاده از یزد به شیراز آمد تا تربت ایشان را که کنار حافظیه است، زیارت کند. آخرین باری که در سالخوردگی به شیراز آمد و دو هفتهای ماند، آقا سید نورالدین، که از علمای برجسته شهر بود، با اصرار فراوان، امامت مسجد وکیل را به ایشان سپرد.
عطیه
هرکس با خدا معامله کند، بیشتر از آنچه فکر کند، گیرش میآید.
عطیه
خدا گذشتگان تو را و پدر و مادر مرا رحمت کند! سه چهار سالم بود. از مشهد آمده بودیم یزد. من روی چینهٔ باغهای کوچهبیوک راه میرفتم و گاهی میافتادم. مادرم میدوید، بلندم میکرد و گردوخاک لباسم را میتکاند. دوباره میرفتم بالا و مثل بندبازها دستهایم را باز میکردم و لبهٔ باریک دیوار راه میرفتم. مادرم پرسید: «چرا اینقدر بدی میکنی؟» گفتم: «بدی نمیکنم. دارم تمرین میکنم که روز قیامت بتوانم روی پل صراط راه بروم و نیفتم.» حالا میبینم در هر کاری که میکنیم باید حواسمان باشد که از چینه، از پل صراط نیفتیم. اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی.
عطیه
درس میخوانم که آدم شوم، دلم نرم شود، تربیت شوم، تسلیم خدا باشم، دست افتاده و گرفتار را بگیرم، نه اینکه درس بخوانم برای درس. درس میخوانم که توحیدم کامل شود، نه اینکه درس برایم بشود هدف و بت.
عطیه
یک روز پرسیدم: «از اینهمه نماز خواندن خسته نمیشوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکههای طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسهای دستت باشد، سعی نمیکنی تمام سکههای طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع میکنم.» گفت: «تنها سرمایهٔ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظهلحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.»