بریده هایی از کتاب "چیزهای شفاف"

خدیجه

دستیار دخترک، جوان خوش‌قیافهٔ سیاه‌پوش، با کورک‌هایی روی چانه و گردن، پرسون را به اتاقی در طبقهٔ چهارم برد و تمام راه مانند کسی محوِ تلویزیون، خیره شده بود به دیوار خالی آبی‌طوری که سُر می‌خورد پایین، در همان حال در سمت دیگر، آینهٔ آسانسور که آن هم در خیرگی کم از جوان نداشت، چند لحظهٔ آشکار، آقای محترمی اهل ماساچوست را منعکس کرد با صورتی کشیده و تکیده و محزون که فک زیرینش اندکی شبیه پوزه بود و جفتی چینِ قرینه داشت که دهانش را قاب می‌گرفت، ترکیبی زمخت و اسب‌وار که اگر آن قوز اسفناک هر وجب از شکوه شگفتش را نمی‌پوشاند، شبیه کوهنوردان می‌بود.

خدیجه

همچنین متأسف بود که چون هیو به یاد نداشت مقیم کدام اتاق طبقهٔ سوم بوده، نمی‌توانست همان اتاق را به او بدهد، خاصه که آن طبقه پُر هم بود. پرسون، که دست را قلاب پیشانی کرده بود، گفت شماره‌اش سیصد و خرده‌ای بوده و رو به شرق، آفتاب روی قالیچهٔ کنار تخت به استقبالش می‌آمد، گرچه اتاق عملاً چشم‌اندازی نداشت. بدجور آن اتاق را می‌خواست، اما قانون ملزم‌شان می‌کرد که وقتی مدیر یا حتی مدیر سابقی کاری را که کرونیگ کرد بکند (به خیال این‌که خودکشی هم صورتی از جعل حساب است)، همهٔ پرونده‌ها را نابود کنند.

خدیجه

دختر (که از مقابل ذره‌ای به آرماند شباهت نداشت) اضافه کرد «پارسال مُرد.» و هر چیز جذابی را که ممکن بود عکس رنگی هتل مجستیک در شِر نشان داده باشد از میان برد.
«پس کسی نیست که بتونه من رو به یاد بیاره؟»
زن، با لحن همیشگی همسرِ مرحومِ هیو، گفت «متأسفم.»

خدیجه

وقتی پشت میز پذیرش نامش را امضا می‌کرد و گذرنامه‌اش را تحویل می‌داد، به فرانسوی، انگلیسی، آلمانی و دوباره انگلیسی پرسید آیا کرونیگِ پیر، مدیری که صورت چاق و سرخوشیِ ساختگی‌اش را واضح به یاد می‌آورد، هنوز آن دوروبر است؟
متصدی پذیرش (با موی دُم‌خرگوشیِ طلایی و گردنی زیبا) گفت نه، موسیو کرونیگ از این‌جا رفت تا مدیر هتل بلور در فنتستیک (یا چیزی شبیه این) شود، فکر کن! کارت‌پستال سبز چمنی و آبیِ آسمانی‌ای که برای تزیین یا نمونه گذاشته بودند، مشتریان لمیده را نشان می‌داد. زیرنویسش به سه زبان بود و تنها بخش آلمانی‌اش اصطلاحات درستی داشت. انگلیسی‌اش خوانده می‌شد: چمن‌نشین؛ و انگار از سر عمد، پرسپکتیوی گول‌زنکْ چمن را با نسبتی غول‌آسا بزرگ کرده بود.

خدیجه

ساختمانی ترسناک از سنگ‌های خاکستری و چوب‌های قهوه‌ای، پرده‌کرکره‌های سرخِ گیلاسی به تن (همه‌شان بسته نبودند) که با نوعی خطای حافظهٔ بصری آن را به رنگ سبزِ سیبی به خاطر می‌آورد. کنار پله‌های ایوان یک جفت تیر آهنی بود با چراغ‌های برقیِ درشکه‌ای روی‌شان. پایین آن پله‌ها پیشخدمتی پیش‌بندبسته سکندری‌خوران آمد تا آن دو چمدان و (زیر بغلش) جعبهٔ کفش را بگیرد که راننده همه‌شان را تروفرز از صندوق درآورده بود. پرسون پول رانندهٔ تروفرز را می‌دهد.
تالارِ بازنشناختنی بی‌شک به همان بدنماییِ همیشه بود.

خدیجه

وقتی این آدم، هیو پرسون (محرّف «پترسون» که بعضی‌ها هم «پارسون» تلفظش می‌کنند) هیکل قناسش را از تاکسی‌ای خلاص کرد که او را از ترو به این اقامتگاه محقرِ کوهستانی آورده بود، سرش هنوز میان دری خورندِ بیرون آمدن کوتوله‌ها به پایین خم بود که چشمانش به بالا چرخید؛ نه برای قدردانی از کمکِ راننده که در را برایش باز کرده بود، بلکه برای مقایسهٔ ظاهر هتل اسکات (اسکات!) با خاطره‌ای هشت‌ساله که یک‌پنجم از عمرِ به‌سوگ‌آغشته‌اش بود.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.