شاید از خود بپرسید اکسل چرا برای به یاد آوردن گذشته، به سراغ دیگر همولایتیهاش نمیرفت، ولی قضیه به این سادگی نیست. چون در آن جامعه، حرفِ گذشته کمتر پیش کشیده میشد. نمیخواهم بگویم که سخن گفتن از گذشته قدغن بود؛ میخواهم بگویم که گذشته، یکجورهایی، در بخاری فرو رفته بود ــ بخاری به غلظت همان مهِ معلق بر فراز مردابها. و اساساً به ذهن این روستاییان خطور نمیکرد که به یاد گذشته بیفتند، حتا به یاد گذشتهٔ نزدیک.
بریده هایی از کتاب "غول مدفون"
خدیجه
چهبسا درست در همان لحظه فرزندش داشت با او حرف میزد، چهبسا قصهٔ خندهداری تعریف میکرد و هر دو داشتند میخندیدند. ولی حالا هم مثل دقایقی پیشتر که در بیرون نشسته بود، تصویرها در ذهنش جفتوجور نمیشد و هر چه بیشتر تمرکز میکرد، خاطرههای بریدهبریده بیشتر رنگ میباخت. شاید اینها چیزی نبود جز خیالاتی موهوم و پیرانهسر. شاید خداوند هیچگاه به آنها فرزند نداده بود.
خدیجه
با خود فکر کرد امروز مهِ صبحگاهی چهقدر غلیظ است و سیاهی که رنگ ببازد، آیا خواهد دید که مه از لای درزهای دیوار به داخل خزیده یا نه. ولی بعد این سؤالها از سرش پرید و باز درگیر چیزی شد که ذهنش را از مدتها پیش مشغول کرده بود. آیا آن دو همیشه به همین شکل، گوشهنشین بودند؟ یا زمانی بود که همهچیز با اکنون تفاوت داشت؟ پیشتر، بیرون اتاق، خاطرههایی پراکنده به سراغش آمده بود: تصویری کوتاه از وقتی که در دهلیز بلند اصلی، دست دور گردن یکی از فرزندانش، اندکی قوزکرده قدم برمیداشت ــ قوزکرده بود ولی برعکسِ حالا، نه به دلیل سنوسالش، بلکه صرفاً چون خواسته بود در تاریکروشن دهلیز، سرش به تیرکهای سقف نخورد.