ارنستو پالمر در اصل برای این اسمش شد چیلی که وقتی هنوز سنی نداشت خیلی آتشیمزاج بود. بابایش این اسم را رویش گذاشت. پدرش وقتهایی که مشروب نمیخورْد توی بارانداز برای شرکت بول لاین کار میکرد. تامی کارلو گفت حالا او چیلی است، چون آرام شده بود و نیازی نبود آتشیمزاج باشد. تنها کاری که باید انجام میداد این بود که وقتی به یک بدهکار نگاه میکند چشمهایش را بیحالت کند و سه کلمه بیشتر نگوید تا طرف ماشین زنش را بفروشد و پول را بدهد. چیلی میگفت رازش در این است که چهطور آن کسی را که برای نزول گرفتن میآید آماده کنی.
بریده هایی از کتاب "کوتوله"
خدیجه
وقتی داشت از پلهها میرفت طبقهٔ سوم، دستکشهای چرمی مشکیاش را پوشید. سهبار در زد. منتظر شد. دستکشِ دست راستش را محکم کرد و وقتی رِی بونز در را باز کرد یک مشت زد تو صورتش. یک مشت، نیازی ندید از دست چپش هم استفاده کند. کتش را از روی صندلیای که تو اتاقنشیمن بود برداشت. نگاهی به رِی بونز انداخت که خم شده بود و بینی و دهانش را گرفته بود و دستها و لباسش پُر از خون بود و رفت بیرون. حتی یک کلمه هم با او حرف نزد.
خدیجه
توی ماشین که بودند چند ساختمان مانده به هتل ویکتور در خیابان اوشن تامی کارلو گفت «کتت رو بگیر، اما طرف رو عصبانی نکن، خب؟ ممکنه قضیه پیچیده شه و مجبور شیم زنگ بزنیم به مومو تا اوضاع رو راستوریس کنه. خب؟ اون وقت مومو از اینکه وقتش رو تلف کردیم عصبانی میشه و نمیخوایم اینجوری بشه. خب؟»
چیلی تو این فکر بود که اگر همیشه او قرصهای دِبی را برایش میبرد، قرصها چهطور بعدش برمیگشتند به آشپزخانه؟ اما حرف تامی را شنید و گفت «نگرانش نباش. اگه اینجوریه، همونقدر که لازمه حرف میزنم.»
خدیجه
یک عمر طول میکشید بپرسد ساعت چند است، درحالیکه اگر سرش را میچرخاند ساعت شماطهدار، سی سانت آنورتر، روی پاتختی بود. آنها از زمان دبیرستان همدیگر را میشناختند. آن وقتها چیلی بسکتبال بازی میکرد و دِبی ژیمناست بود و هیکل خوبی داشت. چیلی گفت ساعت سه و نیم است، برای رسیدن سر قراری دیرش شده و خداحافظ. شنید که دِبی گفت «عزیزم! میشه…» اما چیلی دیگر از آنجا رفته بود.
خدیجه
دِبی از اتاقخواب گفت «ارنی، تویی؟» هیچوقت به او نمیگفت چیلی. اگر چیزی میخواست با صدای ضعیفی او را «عزیزم» صدا میکرد. «عزیزم! میشه حالا که وایستادی لطفاً قرصهام رو از روی سینک آشپزخونه با یه لیوان آب برام بیاری؟» مکث. «یا نه، عزیزم! به جاش یه لیوان شیر بهم بده با چندتا از اون کلوچهها، همونهایی که از فروشگاه ویندیکسی خریدی. میدونی کدومها، همونها که توش خُردهشکلات داره.» بعد از سقطجنینِ سه ماه پیشش حرفهایش را با صدای خستهای کِش میداد.
خدیجه
بعد از اون سقطجنین هنوز تو تخته. نمیشه باهاش حرف زد. منظورم اینه که اگه مجبور باشی توضیح بدی، نمیتونی باهاش منطقی حرف بزنی.»
تامی گفت «هی، چیل! پس اصلاً بهش نگو.»
چیلی گفت «یارو کتم رو برداشته، نمیتونم ازش بخوام اون رو بهم پس بده؟»
تامی کارلو جلوِ رستوران سوارش کرد و آنها دَم آپارتمان چیلی، در مِریدیان، آن موقع خانهاش آنجا بود، ایستادند تا چیلی برود تو و یک چیزی بردارد. سعی کرد سروصدا نکند، یک جفت دستکش از تو گنجهٔ جلویی برداشت و آمد بیرون، اما دِبی صدایش را شنید.