بول میترسد دختره نصفهشبی بکُشدش، نمیتوانیم بندازیمش بیرون، قبلاً (یعنی یک هفته قبل) بول زنگ زده بوده به پلیس و اورژانس و هیچکدام نتوانسته بودند بکشندش بیرون، امان از مکزیک. این است که بول میآید تو تخت اتاق جدیدم میخوابد، با ملافههای تمیزش، یادش هم میرود که قبلش دوتا قرص انداخته بالا و دوتا دیگر میاندازد بالا و به این ترتیب چشمهایش سیاهی میروند، نمیتواند سیگارش را پیدا کند، کورمالکورمال همهچیز را میریزد زمین، میشاشد به تخت، قهوهای را که برایش آورده بودم برمیگرداند، مجبور میشوم بین جانورها و سوسکهای کف سنگی زمین بخوابم، کل شب را با لبولوچهٔ آویزان بهاش فحش میدادم، «ببین با تخت ناز و تمیزم چیکار کردی.»
بریده هایی از کتاب "تریستسا"
خدیجه
من و بول چاقوی نانبری را زیر قالیچه پنهان میکنیم. او همیشه عین یک نیموجبی ابله مینشیند کف زمین و با آتوآشغالهایش ورمیرود. متهمم میکند که سوای بستهٔ تنباکویم ماریجوآنا هم میزنم، اما این فقط تنباکوی بولدورهام است، آن هم برای هرازگاهی کام گرفتن، چون سیگارهای تجاری مواد شیمیایی زیادی دارند که دوامشان را بیشتر میکند و اتفاقاً رگهای واریسی زهواردررفتهام را هم به زقزق میاندازند.
خدیجه
چیزهایی که تریستسا بهام گفت، همان چیزهایی بود که همیشه دربارهام تصور میکرد، حالا از دهانش میپریدند بیرون، یک سال بعدش؛ یک سالی که خیلی دیر بود و تنها کاری که باید میکردم این بود که بهاش بگویم دوستش دارم. متهمم میکند به اینکه من فقط یک سیگاریِ کثافتم، امر میکند از اتاق بول بزنم بهچاک، سعی میکند با یک بطری بزندم، سعی میکند کیسهٔ تنباکویم را بگیرد و صاحب شود، مجبور میشوم باهاش دربیفتم.
خدیجه
چون تریستسا قبلش زده بود به سیم آخر و هر چی را که تو اتاق بول بود داشت با خاک یکسان میکرد و کتکش زده بود و آخر هم خودش با کله آمد زمین. همهاش به خاطر قرصهایی بود که از داروخانه خریده بود و بول چیزی ازشان بهاش نمیداد. زنهای صاحبخانه پشت در اتاقمان جمع شده بودند و فکر میکردند ماییم که داریم دختره را میزنیم، ولی او بود که داشت ما را میزد.