ای سلیمه! بهاین همه خشونت که در من است و گهگاه بروز میکند، نگاه نکن! من آتشم، آتشی از کُندهیی خشکِخشک. تو نگهبان این آتش مقدس باش، در این مِجمَرِ تافته، و مگذار که بخشی از این تنهٔ تنومندِ درخت خشک، از آتش جدا شود، بِغلتد، از اصل خویش کمی دور بیفتد و جز آرزوی وصلِ بهآتش، چیزی برایش باقی نماند. سلیمه! جنگیدن بهخاطرِ وطن، اوجِ معنای زندگیست؛ و تو با من چنان باش که گویی چشمهیی جوشان در مسیر تشنگی یک انسان نشسته است، تا منِ تشنه بنشینم، کنارت زانو بزنم، خَم شوم، صورتم را در این چشمه فرو بَرَم و بنوشم و باز هم بنوشم؛ اما بهحرمت آن حسّ تشنگی که حق نبود بهکلی از میان برود، بخشی از عطشم را برای آینده پسانداز میکنم….. سلیمه! هرگز از یاد نبر که ما، تَن بهنبردی سخت دادهییم، و اگر تو در کنارم نباشی، من این را تاب نمیآورم…..
مریم
30
آبان