مریم

یقیناً چنین حسّی وجود دارد؛ امّا این حسِّ قدرتمندِ غریب، شاید __ چه بسا __ به‌تو پرهیز را نگوید، و گریختن را، و سپر برداشتن را، و جان از معرکه به‌در بُردن را. این حس، به‌امامی __ اعظمِ ائمهٔ عالم __ سرِ سجّاده، بی‌شک گفته است که شمشیری، در قفا، قَد کشیده است تا خونِ خوب‌ترین مردِ تاریخ را بر خاک بریزد؛ امّا نگفته است که احتیاط کُن، بگریز، مَدَد بخواه؛ چرا که انسان، هنوز، نیازمندِ شهادت است، و زمین، تشنهٔ خونِ خوبانِ روزگار. این حسِّ غریب، آگاه می‌کند، امّا تصمیم نمی‌گیرد. هُشدار می‌دهد امّا سلبِ اراده نمی‌کند. این حسّ، وظیفه‌اش، زنده نگه داشتن نیست، با خبر کردن است؛ و باز، این تویی، مانده در کمرکشِ ماندن یا رفتن، زخمْ نخوردن یا خنجر را در دلِ دردمندِ خویش پذیرا شدن، بازگشتن یا ایستادن و درگیر شدن…