مریم

تو دوست داری من مثل مردهای خاطره‌های کهن، صبح خروس‌خوان پاورچین از درِ خانه خارج بشوم، بدوم دنبال یک تکه نان حلال و شب، بوق سگ، خسته و نیم‌جان برگردم، آن‌وقت تو مثل بانوی قصه‌های شدیداً ایرانی در را باز کنی و آفتابه و لگن بیاوری و حوله‌ای، که غبار خستگی روز را بزدایم، بعد سفرهٔ محبت بیندازی تا غذایی را که با حرارت عشق خود پخته‌ای و مشامش تمام خانهٔ صمیمی ما را آکنده و به خورد خشت‌خشت آن رفته، جلوی من بیارایی و افتخار کنی که مثل کوه پشتت ایستاده‌ام و خود را برای راحت تو و فرزندانمان، که احتمالاً کمتر از پنج‌تا نیستند، به زحمت می‌اندازم.