گربه با ظاهری بیتفاوت وسط راه، بین خانهها، نشسته بود. اگر آدم میتوانست اصلاً اسمش را گربه بگذارد. یک دمب نصفه داشت و یکچشم بود و موهای تنش گُلهبهگُله ریخته بود. انگار کسی مشتمشت آنها را کنده باشد. بنابراین، از نظر اُوه اصلاً حرفی از یک گربۀ کامل در میان نبود. چند قدم به گربه نزدیک شد. گربه بلند شد. اُوه ایستاد. هر دو ایستادند و چند لحظه همدیگر را درست مثل دو لات و آشوبگر بالقوه توی یک میخانۀ کوچک محلی ورانداز کردند. اُوه در این فکر بود که یکی از کفشهای چوبیاش را سمت گربه پرت کند. ظاهراً گربه داشت بابت این امر مسلم ناسزا میگفت که خودش هیچ کفش چوبیای ندارد تا با آن جواب اُوه را بدهد. اُوه آنقدر ناغافل هوار زد «پیشت!» که گربه جا خورد. یک قدم عقب رفت. سرتاپای مرد ۵۹ ساله را نگاه کرد و کفشهای چوبیاش را ورانداز کرد. سپس بهآرامی به خودش تکانی داد، برگشت و خوشخوشک از آنجا رفت. اُوه میتوانست قسم بخورد که گربه پشت چشم نازک کرد.
مریم
29
آبان